#روزای_رویایی_پارت_29
-ولی..الان نمیتونم بهت بگم
خواستم چیزی بگم که دستش رو گذاشت روی دهنم و مانع حرفم شد.
-نه بهار، اصرار نکن امروزتو نمیتونم خراب کنم.
منم دیگه چیزی نگفتم بازم منتظر میمونم تا فردا.
فقط...
فقط می.ترسم یه حسی بهم میگه خبر خیلی بدیه خیلی بد.
رفتم بیرون در رو بستم داشتم از پله ها پایین میرفتم که مامان رو دیدم پایین ایستاده.
-چیشده مادر،فهمیدی مهران چشه؟
یاد حرف مهران افتادم"مامان نباید چیزی بفهمه"نگاهی به مامانم کردم:
-نه،چیزی نیست مامان.
بابا با عجله از اتاق کارش بیرون اومد،ما رو که دید بهطرفمون برگشت:
-شماها یه برگه ندیدید رو میزم بود؟
مامان متعجب نگاش کرد:
-نه
-تو ندیدی بهار؟
-نه بابا جون، چه برگهای بود؟
بابا با این سوالم هول کرد.
-چی...چیزه هیچی مهم نیست ولش کن
بیخیالش شدم، رفتم و روی کاناپه نشستم،داشتم کانالها رو بالا و پایین میکردم که گوشیم به صدا در اومد.نگاهی بهش انداختم"Atrisa R"با دیدن این اسم لبخندی به لبم اومد و زود تماس رو وصل کردم.
-بهبه!آترسا خانم
romangram.com | @romangram_com