#روزای_رویایی_پارت_28

از خوشحالی بلند شدم و بـ ــوسه‌ای به گونه بابا زدم.

-عاشقتم بابایی، امروز زنگ زدن از طرف شرکت که سهام رو می‌فروشن.

-پس خیلی خوبه.

-آره فردا برای کارها باید برم شرکت‌

-خوبه عزیزم.

از اتاق بیرون رفتم.مامان و مهران هال بودن.

-خب خب خبر خوب رسید.

هر دو برگشتن و منتظر نگام کردن.

-سهام اون شرکت رو دارم می‌خرم.

مامانم از خوشحالی نمی‌دونست چی بگه ولی مهران لبخندی زد و گفت:

-مبارک باشه خواهر گلم.

و رفت اتاقش منم دنبالش رفتم.

داشت در رو می‌بست که پام رو لای در گذاشتم.

-وایسا مهران، در رو باز کن.

در رو باز کرد و کنار رفت، دستی لای موهاش انداخت.رفتم تو و در رو پشت سرم بستم یکم جلو رفتم رو‌به‌روی مهران ایستادم.سرش رو بلند کرد نگاهی بهم انداخت باز سرش رو پایین انداخت.

-مهران چی‌شده؟

جوابی نشنیدم، یکم دیگه منتظر موندم هیچی نگفت.بلندتر داد زدم:

-می‌گم چی‌شده مهران؟

این‌بارم سرش رو بالا اورد و به‌حرف اومد:

-آروم‌تر گفتم که مامان نباید بفهمه خب

-باشه، باشه حالا بگو ببینم چی‌شده؟

romangram.com | @romangram_com