#روزای_رویایی_پارت_27
-خداحافظ.
با خوشحالی گوشی رو قطع کردم،باورم نمیشه خدایا.رفتم یه آبی به دست و صورتم زدم و لباسام رو عوض کردم،شونهای به موهام زدم و آزادشون کردم و رفتم پایین
بابا و مامان داشتن صبحونه میخوردن، منم با خوشحالی رفتم پیششون.
-سلام، نفستون اومد، صبحتون بخیر.
هر دو با تعجب برگشتن به سمتم.آخه غیر ممکن بود من الان بیدار باشم.بالاخره بابا بهحرف اومد:
-به به بهار خانم، چیشده که خانم خانما اینوقت صبح بیدارن؟
همونطور که داشتم بهطرف بابا میرفتم جواب دادم:
-همینجوری بیدار شدم دیگه خوابم نمیبرد،گفتم بیام پیش شما.
گونه بابا رو بوسیدم،بعدشم رفتم پیش مامان اونم بوسیدم ولی انگار مهران هنوز بیدار نشده، رفتم و نشستم سر جام.
وسطای صبحونه بودیم که مهرانم اومد صبح بخیری گفت و نشست پیش بابا،با همون وضع دیشب.
خیلی نگرانش بودم، ابخندی بهش زدم و شروع کردم:
-حال داداش ما چطوره؟
-داداش شما حالش خوبه خانم گل
دیگه چیزی نگفت سرش رو زیر انداخت و شروع کرد به خوردن صبحونه، تا اتمام صبحونهش چیزی نگفت.رو کردم به بابام و بهش گفتم:
-بابا جون کارت دارم یه لحظه میتونی به اتاق کارت بیای؟
-باشه دخترکم پاشو بریم عزیزم.
عقبتر از بابا راه افتادم، در رو باز کرد و وارد اتاق شد،در رو پشت سرم بستم و روی مبل نشستم.
-خب دخترم میشنوم!
-بابا هنوزم سر حرفت هستی؟برام سهام شرکت رو میخری؟؟؟
-البته که هستم دخترم.
romangram.com | @romangram_com