#روزای_رویایی_پارت_26
بازم چیزی نگفت فقط سرش رو انداخت پایین، چند دقیقه اینجوری موند تا که به حرف اومد:
-بهار...گفتنش خیلی سخته...خیلی
-مهران نمیخوای بهم بگی چی شده؟
-چرا بهار تو هم باید اینو بفهمی ولی...ولی نمیدونم چهجوری بهت بگم.
-د بگو دیگه مهران
یه نگاهی بهم انداخت و گفت:فردا، فردا بهت میگم.
و با سرعت از اتاق بیرون رفت.
روی تخت نشستم،اتفاق بدی افتاده ولی...ولی مهران نمیخواد بهم بگه.رفتم جلوی پنجره، بازش کردم.باد تندی به صورتم میخورد،نگاهی به آسمون انداختم، فکرم مشغول حرفهای مهران بود.
پنجره رو بستم ساعت یک شب بود.همین که چشمام رو بستم خوابم برد.
*******
با صدای موبایلم بیدار شدم، دستم رو دراز کردم و گوشیم رو برداشتم،روی تخت نشستم، با تعجب به صفحه خیره شدم"Arman R"چشمام رو با دستم مالیدم، آرمان رستگار!تماس رو وصل کردم:
-بله؟
-سلام خانم ستوده دیگه داشتم قطع میکردم.
-ببخشید آقای رستگار دیر متوجه شدم.
-اشکال نداره،زنگ زدم که یه چیزی بهتون بگم.
-بفرمایید میششنوم
-هنوزم میخواید سهام شرکت رو بخرید؟
-بله
-پس باید بهتون بگم آراد قبول کرد، لطفا فردا ساعت7:00 اینجا باشید.
-بله،بله حتما.
-فعلا با اجازه.
romangram.com | @romangram_com