#روزای_رویایی_پارت_25
-با اجازه من برم.
-باشه دخترم برو.
از اتاق بیرون اومدم،همین که به نشیمن رسیدم همه دورم جمع شدن و ساناز شروع کرد:
-بابات چی میخواست بهار؟
-هیچی داشتیم حرف میزدیم.
مامانم نگام کرد:
-پس داشتین حرف میزدین آره؟شماها چه حرفی دارین که هی باهم حرف میزنید؟
-وا مامان چه حرفی داشته باشیم که بزنیم؟
اونام دیگه چیزی نپرسیدن.بعد از شام با اصرار زیاد ساناز با مهران رسوندیمش خونه،تو ماشینم هر دو سکوت کرده بودیم.وقتی به خونه رسیدیم شب بخیری گفتم و رفتم اتاقم،در رو قفل کردم و روی تخت دراز کشیدم،خیره به سقف اتاق بودم که با صدای در چشمام رو به در دوختم.بلند شدم و در رو باز کردم.
مهران بود اومد تو منم برگشتم سر جای خودم، در رو بست و اومد کنار من دراز کشید،متعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و نشست منم بلند شدم و روبهروش نشستم.
-مهران،داداشم چیزی شده؟
نگاهی بهم کرد و یهویی دستم رو کشید و محکم بغلم کرد.نمیدونستم چیشده ولی نگران بودم.
نگران داداشم.
نگران کسی که همهجوره پشتم بود.
اولین باره که مهران رو اینقدر آشفته میبینم،خیلی میترسم.
از اینکه اتفاق بدی افتاده باشه.
خودم رو از آغوشش کشیدم بیرون، سرش پایین بود.
-مهران، داداشم، چیزی شده؟
سرش رو بلند کرد که متوجه خیس بودن چشماش شدم، باورم نمیشه مهران دارع گریه میکنه،مطمئنم که چیزی شده وگرنه مهران هیچ وقت گریه نمیکنه.دستش رو گرفتم و با اون یکی دستم اشکشرو پاک کردم.
-داداش من هیچ وقت گریه نمیکنه،مهران داری میترسونی منو،چیشده؟
romangram.com | @romangram_com