#روزای_رویایی_پارت_24

-هفت

-جانم!؟یعنی من چهار ساعت خوابیدم؟

-بله،بیا پایین منتظریم

اینو گفت و رفت پایین،منم یه آب به دست و صورتم زدم و لباسام رو عوض کردم رفتم پایین.

بابام و مهران رو کاناپه نشسته بودن و فوتبال نگاه می‌کردن،مامانم و سانازم آشپزخونه بودن.

"عصر بخیر"ی گفتم و رفتم آشپزخونه.مامانم و ساناز که داشتن حرف می‌زدن با دیدن من ساکت شدن.

همون‌طور که داشتم برای خودم قهوه می‌ریختم گفتم:

-داشتین چی می‌گفتین که منو دیدین ساکت شدین؟

مامانم جواب داد:

-هیچی چیز مهمی نمی‌گفتیم

منم دیگه بحث و کش ندادم رفتم نشستم پیششون.پنج دقیقه‌ای تو سکوت به سر بردیم که مهران اومد و گفت که بابا صدام میکنه.پا شدم و رفتم نشیمن ولی بابا رو ندیدم.رو کردم به مهران و سوالی نگاهش کردم که گفت:

-تو اتاق کار منتظرته.

اتاق کار بابام طبقه بالا بود،تا رسیدن به اونجا همش تو فکرم این بود یعنی بابا چی می‌خواد بگه؟

رسیدم جلو اتاق کار.تقه‌ای به در زدم که صدای بابا بلند شد:

-بیا دخترم.

در رو باز کردم و رفتم تو درم پشت سرم بستم.با اشاره دست گفت که بشینم.روی نزدیکترین صندلی به بابا نشستم.با تک سرفه‌ای صداش رو صاف کرد و رو کرد بهم:

-دخترم صدات زدم که راجب کارت و اون شرکت باهات حرف بزنم.تصمیمت چیه؟می‌خوای سهام رو بخرم برات؟

نمی‌دونستم جواب بابام رو چی بدم،هنوز که چیزی مشخص نیست! اول باید آرمان جواب رو بهم بده اون وقت منم جواب رو به بابا بدم.

-نمی‌دونم فردا جواب رو بهتون می‌دم !

-باشه دخترکم.

لبخند کمرنگی زدم و سرم رو انداختم پایین و خدا رو بخاطر پدر و مادرم شکر کردم،بلند شدم و رو کردم به بابا:

romangram.com | @romangram_com