#روزای_رویایی_پارت_23
منو از خودش جدا کرد و پیشونیم رو بوسید.منم کتش رو ازش گرفتم و بهش گفتم بعد از شستن دست و صورتش بیاد برای نهار.بابام رفت منم کتش رو آویز کردم و رفتم یه آب به صورتم زدم و رفتم برای نهار.
روی صندلی نشستم پدرم هنوز نیومده بود.مامانم به طرفم برگشت و پرسید:
-پدر و دختر داشتین چی میگفتین؟
بابام همونطور که داشت روی صندلیش مینشست جواب مامانم رو داد:
-همون چیزایی که هر پدر و دختری میزنن.
بهطرفم برگشت و چشمکی زد، منم چشمکش رو با خنده جواب دادم.مامانم لبخندی زد و گفت:
-خوبه.
بعد از تموم شدن نهار سفره رو جمع کردیم و شروع کردم به شستن ظرفها.
تموم که شد رفتم هال پیش بقیه.بابام با دست اشاره کرد که برم پیشش بشینم.
بابام به ساناز نگا کرد:
-چهخبر دخترم،بابات چطوره؟
ساناز که تا اون موقع ساکت بود به حرف اومد:
-سلامتی عمو جون،سلام داشتن.
-سلامت باشه.
بعد از تموم شدن حرفهای معمولی،با ساناز رفتیم بالا.
رو تخت نشست منم کنارش،خیلی حرفا داشتم براش.شروع کردم به درد و دل کردن براش، اونم بی هیچ حرفی گوش کرد به حرفام.
حدود یک ساعت فقط حرف زدیم.هر دو خسته بودیم؛ دراز کشیدیم به ثانیه نکشید که خوابمون برد.
با صدای ساناز بیدار شدم
-اه چقد میخوابی دختر؟
-عصر بخیر،ساعت چندِ؟
romangram.com | @romangram_com