#روزای_رویایی_پارت_22
-میل ندارم ساناز.
دیگه وقت اومدن بابا بود با کمک ساناز سفره رو چیدم که در بهصدا در اومد.رفتم در رو باز کردم، بابا بود.
-سلام بابا جونم، خسته نباشی.
-سلام بهروی دختر ماهم،چطوری خوبی؟
-اگه بابای من خوب باشه منم خوبم.
لبخندی زد.نگاهم روی بابام ثابت موند.خدایا موهای بابام دارن سفید میشن، این یعنی کم کم داره پیر میشه، خدایا بابام خیلی برامون زحمت کشیده چهجوری این زحمتاش رو جبران کنم؟
خدای خوبم من فقط یه چیز رو ازت میخوام، سلامتی خانوادم.
با صدای بابام به چشماش نگا کردم:
-تو...تو داری گریه میکنی بهار؟
نمیدونم کی چشمام خیس شده بودن که بابام متوجه اشکام شده بود؟چیزی نگفتم، که بابام باز صدام زد:
-بهار؟
سرم رپ پایین انداختم و جوابش رو دادم:
-بله بابا؟
-سرت رو بلندکن و جوابم رو بده.
سرم رو بلند کردم و تو چشماش زل زدم.
-بله...بابا
-چیشده عزیزم؟
-بخدا هیچی نیست بابا.
-مطمئنی؟
-بله بابا جونم.
بابام بغلم کرد.چه خوبه بغل پدرت،اولین قهرمان زندگیت،امن ترین جای دنیا برای یک دختر، دوباره چشمام پر از اشک شد ولی دیگه نباید اجازه بدم بریزن بخاطر بابام.
romangram.com | @romangram_com