#روزای_رویایی_پارت_21


-سلام خاله،خیلی ممنونم،همه خوبن سلام می‌رسونن.

ساناز رو با مامانم تنها گذاشتم و به‌طرف اتاق مهران رفتم، تقه‌ای به در زدم با صدای مهران وارد شدم.

منو که دید به‌طرفم اومد و در رو قفل کرد:

-سلام بهار،خوش اومدی،بشین ببینم چیکار کردی؟؟؟

روی صندلی نشستم و همه چی رو براش تعریف کردم.

اونم به حرفام گوش کرد و یکمم راهنمایی کرد.گوشیم رو از جیبم در آوردم و با آقای آرمان رستگار تماس گرفتم و حرفای آراد رو براش تعریف کردم، از حرفاش معلوم بود که ناراحته و گفت که خودشم به آراد می‌گه، قرار بود فردا جواب رو بهم بده.

از اتاق مهران بیرون اومدم و به اتاق خودم رفتم.لباسام رو با یه شلوار و بلوز سیاه عوض کردم، موهام رو جمع کردم و بیرون رفتم که همزمان با من مهرانم از اتاقش بیرون اومد با هم از پله ها پایین رفتیم.

مهران که تا الان از اومدن ساناز خبر نداشت خوشحال ساناز رو بغلش گرفت.مهران و ساناز خیلی باهم صمیمی بودن، مهران جای داداش ساناز بود.بعد از احوال پرسی هاشون اومدن نشستن.خواستم بلندشم یه چیزی بیارم که مامانم چایی به دست از آشپزخونه به‌طرف ما اومد.

صدای ساناز بلند شد:

-خاله جون چرا زحمت کشیدی؟بهار میاورد.

مامانم لبخندی زد و اومد نشست روبه‌روی من، نگاهی بهم انداخت و گفت:

-نمی‌خوای تعریف کنی؟

برای سومین بار برای مامانمم تعریف کردم تا موقع اتمام حرفام چیزی نگفت بعد از تموم شدن حرفام اونم به حرف اومد:

-نمی‌خوای دست از این شرکت برداری؟ تو بخاطر این شرکت همه کار می‌کنی ولی واقعا ارزشش رو داره؟یعنی تو این شهر بزرگ هیچ شرکت دیگه‌ای وجود نداره؟

به فکر فرو رفتم؛ حرفای مامانم درسته، چرا از این شرکت دست برنمیدارم؟

خدایا این شرکت چه حکمتی توشه که نمی‌تونم ازش دست بردارم؟

چرا انقد دنبالش می‌رم؟چرا؟ اینا بهم می‌گن که احتیاجی بهت نداریم ولی...

ولی من چرا دست بردار نیستم؟

با صدای ساناز از فکر بیرون اومدم:

-بهار جان چاییت سرد میشه.


romangram.com | @romangram_com