#روزای_رویایی_پارت_20

-یعنی قبول نکرد؟

-نخیر، آقای مغرور از خودراضی می‌خواد روی پای خودش وایسه، به بنده هم اعتماد نداره.

ساناز که انگار می‌خواست منو دلداری بده گفت:

-ولش کن بابا، یه شرکت دیگه، تو این شهر بزرگ فقط این شرکت مونده؟

-بریم

-بریم

صورت حساب رو آوردن حساب کردم و بیرون رفتیم.با پیشنهاد ساناز رفتیم پارک.داشتیم قدم می‌زدیم که گوشیم زنگ خورد، از تو جیبم درش آوردم، مهران بود، تماس رو وصل کردم:

-جانم مهران؟

-کجایی تو دختر؟

-با سانازم،چطور؟

-چیکار کردی؟

-اومدم تعریف می‌کنم برات،پشت تلفن نمیشه.

-باشه پس فعلا.

-فعلا.

ساعت نزدیکای 12 ظهر بود.من این وقت ظهر برم خونه کلم توسط مامانم کنده شده.بعد از کلی اصرار ساناز قبول کرد که با من بیاد خونه.سوار ماشین شدیم و با سرعت حرکت کردم به‌سوی خونه.کلید رو توی قفل در چرخوندم و در رو باز کردم.همین که وارد خونه شدیم مامانم که روی کاناپه نشسته بود شروع کرد به حرف زدن:

-کجایی تو دختر از ساعت هفت صبح هیچکس نمی‌دونه کجا رفتی.می‌دونی چند بار بهت زنگ زدیم؟اصلا چرا گوشیت رو جواب نمی‌دادی؟

-سلام مامان جون.منم حالم خوبه.بذار اول با مهران حرف بزنم میایم برای شما هم تعریف می‌کنیم.

-چی رو می‌خوای تعریف کنی؟

-بعدا بهت می‌گم مامان جون.

مامانم که تازه متوجه ساناز شده بود به‌طرفمون اومد:

-ساناز جون تو هم اومدی؟ببخشید دخترم ندیدمت،خوش اومدی گلم.مامان بابات خوبن؟از الناز چه‌خبر؟

romangram.com | @romangram_com