#روزای_رویایی_پارت_19
-بهار ستوده.
-آهان سلام خانم ستوده، منشی خبر رو بهتون نداد؟
-چرا فقط من برای چیز دیگهای مزاحم شدم.
-میشنوم خانم ستوده.
-راستش...من میدونم که سهامدارها میخوان سهمشون رو بفروشن و شما هم بودجه کافی برای خرید سهام رو ندارید، همچنین شرکت داره ورشکست میشه.
-خواهشا برید سر اصل مطلب خانم ستوده.
-من میخوام سهام شرکت رو بخرم.
پوزخندی زد و جواب داد:
-نمیشه خانم ستوده.
-اونوقت چرا؟
-من هیچ شناختی از شما ندارم،ببخشید اینو میگم ولی نمیتونم بهتون اعتماد کنم.
-شرکت شما در حال ورشکست شدنه اونوقت...
نذاشت ادامه حرفم رو بگم.
-شرکت درحال ورشکست شدنه درست ولی تا الان روی پای خودم ایستادم الانم همینطورم به کمک هیچکس نیاز ندارم.اگه هم کار دیگهای ندارید باید قطع کنم.
-نه ببخشید مزاحمتون شدم خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو میز، رو کردم به پنجره منو ببین میخواستم با کی شریک شم، پسره مغرور از خودراضی.رو کردم به ساناز که متعجب نگام میکرد، به حرف اومدم:
-چته توهم؟
-چی گفت قبول کرد؟
نیم نگاهی بهش کردم
-آره برا همین اینقدر خوش حالم.
romangram.com | @romangram_com