#روزای_رویایی_پارت_18
-بهار!کی اومدی؟چرا متوجه نشدم؟
-الان اومدم.
-بیا بشین عزیزم.
-نه حاضرشو میریم بیرون حرف میزنیم، پایین منتظرتم.
اینو گفتم و اومدم پایین.تا ساناز بیاد با الناز حرف زدیم که در بهصدا در اومد.الناز در رو باز کرد.شوهرش بود، شوهر الناز افشین دو سال از خودش بزرگتر بود، این دوتا عاشقانه همدیگر رو دوست داشتن.داشتم با افشین سلام و احوال پرسی میکردم،که ساناز پیداش شد
-سلام داداش افشین خوش اومدی، بریم بهار؟
-بریم
خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون.
-چیشده بهار
همونطور که ماشین رو روشن میکردم گفتم:
-وایسا بریم یه جایی برات تعریف میکنم
یه آهنگ پلی کردم و رو کردم به ساناز:
-کجا بریم؟
-نمیدونم.
باسرعت بهطرف کافی شاپ مورد نظرم حرکت کردم.همین که نشستیم گارسون اومد، دو قهوه سفارش دادیم.بعد از رفتن گارسون
ساناز رو کرد به من و گفت:
-میشنوم.
منم همه چی رو براش تعریف کردم، که میخوام چیکار کنم.بعد از خوردن قهوه تصمیم گرفتم با رئیس شرکت تماس بگیرم.گوشیم رو از تو کیفم در آوردم، شماره رو پیدا کردم و زنگ زدم.بعد از چهار بوق صدای مردونهای تو گوشی پیچید:
-بله؟
-سلام آقای رستگار.
-بهجا نیاوردم!؟
romangram.com | @romangram_com