#روزای_رویایی_پارت_17


-چیزی میل دارید؟

-نه ممنونم.

-من آرمان رستگارم، پسر عموی آراد، از وقتی شرکت ورشکست شده آراد خیلی کم اینجا میاد و بیشتر کارهای آراد‌ رو من انجام می‌دم.حالا درخدمتم.

-از ورشکست شدن شرکت خبر دارم و برای همینم تا اینجا اومدم من می‌خوام سهام اون دو نفر رو بخرم.

به میز تکیه داد و به حرف اومد:

-این خیلی خوبه ولی فکر نکنم آراد قبول کنه.

-شما به ایشون بگید، شاید قبول کنه

-به‌نظرم بهتره خودتون اینو بهش بگید.

-شما که می‌گید شرکت نمیاد، چجوری بهش بگم؟

-شمارش رو می‌دم بهتون،یادداشت کنید.

گوشیم رو در آوردم و شماره رو ذخیره کردم. خداحافظی کردم و به طرف در قدم برداشتم، رو کردم به منشی و از اونم خداحافظی کردم

از شرکت خارج شدم و ماشین رو از پارکینگ بیرون آوردم، به‌طرف خونه ساناز اینا حرکت کردم.

وارد حیاط که شدم الناز داشت با بچه هاش بازی می‌کرد.ساناز یک خواهر بزرگ‌تر از خودش داشت که اسمش الناز بود وسه سال از ساناز بزرگتر بود، الناز دو تا بچه دوقلو داشت به نام الین و آبتین.منو که دید، با لبخند اومد پیشم و بغلم کرد:

-سلام بهار جون،خوش اومدی عزیزم دلم برات تنگ شده بود دختر.

-سلام الی چطوری عزیزم؟منم دل تنگ شده بودم.کی اومدی؟

-دیروز برگشتم،بیا بریم تو عزیزم.

همون‌طور که داشتم به‌طرف در می‌رفتم پرسیدم:

-ساناز هست؟

-آره گلم

داخل که شدم با مامان ساناز خاله مهناز سلام و احوال پرسی کردم و رفتم اتاق ساناز.آروم در رو باز کردم و باصدای بلندی"سلام"کردم که ساناز سه متر از جاش پرید.


romangram.com | @romangram_com