#روزای_رویایی_پارت_16

-اونجا چکار داری؟

-اومدم می‌گم دیرم شده،خداحافظ.

دیگه نذاشتم چیزی بگه پریدم بیرون.ماشین رو از پارکینگ بیرون آوردم و حرکت کردم به سوی شرکت.

وارد ساختمان شدم و ترجیح دادم از پله ها بالا برم.نفس زنان روبه‌روی در شرکت ایستادم.در رو باز کردم و با قدم های استوار به سوی منشی حرکت کردم.روبه‌روی منشی ایستادم که سرشو بلند کرد.

-سلام

-سلام کمکی از دستم بر میاد؟

-با آقای مهندس کار داشتم.

-آقای مهندس از وقتی ورشکست شدند شرکت نیومدن.

-شمارش رو چی،ندارین؟

-چرا ولی نمی‌تونم بهتون بدمش.

-من باید با ایشون حرف بزنم.

یهویی منشی از جاش برخاست،برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم،پسری قد بلند و خوش اندام با چشم‌های قهوه‌ای و موهایی سیاه ایستاده بود.

با صدای پسره به خودم اومدم:

-ایشون چی میخوان خانم شفیعی؟

-با جناب مهندس کار دارن.

رو کرد به من″با من بیاین″ی گفت و جلوتر از خودم حرکت کرد.باهاش رفتم

روبه‌روی اتاق رئیس ایستاد.در رو باز کرد و رو کرد به من:

-بفرمایید داخل.

داخل شدم، اتاق بزرگی بود، وسایل اتاق با دیوارها ترکیبی از گردویی و سفید بود.پشت میز رئیس پنجره بزرگی بود که اتاق رو روشن کرده بود.در کل اتاق بزرگ و خوبی بود.با صدای اون پسرِ به خودم اومدم:

-بفرمایید بشینید.

نشستم و خودشم رفت پشت میز نشست و صداشو صاف کرد و شروع کرد به حرف زدن:

romangram.com | @romangram_com