#روزای_رویایی_پارت_15
-ده دقیقه قبل تماس گرفتن،آقای مهندس ورشکست شدن.
-چرا؟
-دوتا از سهامدارها میخوان بفروشن سهم خودشون رو جناب مهندسم بودجه کافی ندارن.
-بد شد،زیاد خودت رو ناراحت نکن.
-آره،باشه گلم.
-یا میگم بهار میتونی یه کاری بکنی؟
-چی؟
-اون دوتا سهامدار که سهمشون رو میفروشن تو میتونی سهم اونارو بخری!
-راست میگی ساناز،چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
حدودا نیم ساعت با ساناز حرف زدم،داشتم به این فکر میکردم که آیا واقعا میتونم بخرم سهامهارو؟بابا قبول میکنه؟
رفتم پایین،نشستم پیش بقیه همه فکر و ذهنم شده بود اون شرکت.با صدای مامانم از فکر بیرون اومدم
-دخترم از ساناز خبری نشد؟
-چرا،اتفاقا الان باهم حرف زدیم.
-واقعا،چیزی نگفت؟
-نه مامان جون
-باشه دخترم
ساعت حدود هفت بود رفتم و تو آشپزی به مامانم کمک کردم.نزدیکای ساعت نه همه چیز آماده بود،سفره رو چیدم و بابا و مهران رو برای شام صدا زدم.بعد از شام و کمی شب نشینی رفتم اتاقم که بخوابم چون صبح باید زود بیدار میشدم.
دینگ،دینگ،دینگ با صدای آلارم گوشیم بیدا شدم.یه نگاه به ساعت کردم شش بود.رفتم یه دوش گرفتم، یه مانتو آبی یخی با شلوار و روسری سیاه سرم کردم.سوییچ ماشینم و کیفم رو برداشتم، سعی کردم بی سر و صدا از پله ها پایین برم که موفقم شدم،داشتم کفشام رو میپوشیدم که با صدای مهران سه متر از جا پریدم:
-کجا میری بهار؟
-شرکت
romangram.com | @romangram_com