#روزای_رویایی_پارت_14

لبخندم محو شد.با ناراحتی گفتم:

-خیلی ممنون،خداحافظ

نشستم روی کاناپه و سرم رو پایین انداختم.مامان که تا اون لحظه متعجب نگام میکرد به حرف اومد:

-کی بود مادر؟؟

با ناراحتی گفتم:

-گفتن شرکتشون ورشکست شده،استخدام نمی‌شین.

بابا که تا اون موقع تو سالن با مهران منتظر تموم شدن حرفای من بود،گفت:

-این‌که ناراحتی نداره دخترم،خودم یه شرکت بهتر میخرم برات...باشه؟؟؟

چشم‌های متعجبم رو دوختم به بابا.

-مگه اسباب بازیه،هزار تا دنگ و فنگ و کاغذ بازی داره!

مهران به حرف اومد:

-حالا این نشد دیگه،میری یه جای دیگه واسه استخدام.

از جام بلند شدم و معترض گفتم:

-من جنبه اینو ندارم که چند روز انتظار بکشم که بعدش‌ رئیس روسا زنگ بزنن بهم دستور بدن آیا بیام آیا نیام!اصلا بهتره بشینم تو خونه و کپک بزنم.

رفتم اتاقم و در رو با صدای بلندی بهم کوبیدم. اعصابم داغون بود، شانس منو می‌بینین تورو خدا.دوباره صدای گوشیم بلند شد.به صفحش خیره شدم و تماس رو وصل کردم.

-سلام ساناز خانم، چه عجب افتخار حرف زدن با بنده رو دادین.

-سلام بهار جون،شرمنده عزیزم وقت نمی‌کردم زنگ بزنم.

-باشه بابا شوخی کردم.

-بهار می‌گم، چه‌خبر از شرکت؟

-ساناز نپرس.

-چرا چیزی شده؟

romangram.com | @romangram_com