#روزای_رویایی_پارت_13


-چیزی شده مادر؟

-نمی‌دونم چند روزه خبری از ساناز ندارم، الانم جواب گوشیش رو نمیده.

-حتما سرش شلوغ وقت نکرده زنگ بزنه مادر جون.

تا موقع نهار خودم رو سرگرم کردم.نهار که خوردیم ساعت دو بود رفتم اتاقم و استراحت کردم.

به ساعت که نگاه کردم پنج بود یه آبی به سر و صورتم زدم و رفتم پایین.مامان آشپزخونه بود رفتم پیشش.

-سلام بیتایی.

-سلام گلم.

-بابا و ‌مهران کجان؟

-بابات اتاق کارشه مهرانم فکر کنم پیش بابات.

از آشپزخونه بیرون رفتم.روی کاناپه نشستم و تلویزیون رپ روشن کردم، بی‌حوصله کانال‌ها رو بالا و پایین می‌کردم، ‌اه اینام که فقط تبلیغن.

چند روز گذشته بود و من همچنان منتظر یک تماس از طرف اون شرکت بودم.مامان با سینی چای نشست کنارم.

-چیزی شد...

صدای گوشیم مانع از حرف زدن مامان شد.پریدم روش و تماس رو وصل کردم.

-بفرمایید؟

-سلام،خانم ستوده؟

-بله خودمم.

-از شرکت نوین پندار باهاتون تماس می‌گیریم...

نیشم باز شد،لبخندی زدم.

-خوش امدید...یعنی...چیزه..با من کاری داشتید؟؟؟

-متاسفانه دو تا از سهامدارا قصد دارند سهمشون رو بفرشون.آقای مهندسم بودجه کافی برای خرید ندارند.زنگ زدم که بهتون بگم منتظر نباشید،ایشون ورشکست شدن...


romangram.com | @romangram_com