#روزای_رویایی_پارت_12
-صبح همگی بخیر
-صبح تو هم بخیر دخترم
نشستم پیش بابا و رو کردم به مامان و گفتم:
-بیتا خانم لطفا به پسرتون بگو دیگه منو اینجوری بیدار نکنه.
مامانم همونطور که داشت برام چایی میریخت لبخندی زدو گفت:
-پسرم لطفا دیگه اینجوری بیدار نکن دخترم رو.
-تلافی دیشبم بود با کارش آبروی نداشتم رو برد.
با همین حرف مهران بابا رو کرد بهم و گفت:
-بابا جون چه کاری بود دیشب انجام دادی؟خیلی زشت بود.
-بابا اگه بدونی آقا مهران داشتن چکار میکردند.
-چیکار میکرد؟
مهران پرید وسط حرفمون:
-بابا دیرمون شده بریم؟
-بریم پسرم.
اونا رفتند.منم صبحونم رو خوردم و در مرتب کردن خونه به مامان کمک کردم.بعد از تموم شدن کارا رفتم بالا گوشیم رو آوردم و روی کاناپه نشستم.
چند روز بود خبری از ساناز نبود، غیر ممکن بود این دختر یه روز زنگ نزنه.شمارشو پیدا کردم و زنگ زدم.
یک بوق...
دو بوق...
سه بوق...
چهار بوق...
برنمیداره،چیزی نشده باشه.یک بار دیگه هم زنگ زدم ولی جواب نمیداد،مامانم همونطور که از آشپرخونه بیرون میومد گفت:
romangram.com | @romangram_com