#روزای_رویایی_پارت_11
خودشه،مطمئنم خودشه!
-چیزی شده بهار؟
-ها؟نه.
کل شب رو من و آتریسا بالا بودیم، فقط گفتیم و خندیدیم.تقه ای به در خورد، آتریسا گفت"بفرمایید"و خدمتکار وارد اتاق شد.
-آتریسا خانم مامانتون گفتند با بهار خانم تشریف ببرید پایین.
-باشه آمنه جون تو برو ماهم میایم.
شماره آترسا رو گرفتم و منم شمارم رو دادم بهش که باهم در ارتباط باشیم، همونطور که از پله ها پایین میومدیم همه نگاهها بهطرفمون برگشت، مامانم به حرف اومد:
-شما جوونا کجایید؟؟پنج دقیقهست منتظر شماییم.
خواستم یه چیزی بگم که آتریسا نذاشت:
-حالا که اومدیم خاله جان، انقدر بهمون خوش گذشت که متوجه گذشت زمان نشدیم.
-باشه عزیزم.
مامانم رو کرد به خاله کتایون و بابت امشب تشکر کرد منم مانتو و کیفم رو از خدمتکار گرفتم.
خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.پیش بهسوی خونه.شب فوق العادهای بود، به من که خیلی خوش گذشت.
همین که رسیدیم خونه یکسره رفتم اتاقم، بااینکه از خستگی در حال جون دادن بودم ولی به هر نحوی که بود لباسام و عوض کردم و صورتم رو شستم و شیرجه زدم رو تخت.
-مهران.
-پاشو،پاشو دیگه.
-ولم کن.
-پاشو خانم خرسه چقدر میخوابی؟
-خرس خودتی، مهران توروخدا ولم کن یکم دیگه بخوابم.
″باشه″ای گفت و بیرون رفت.هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد.بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم.موهام رو خشک کردم و جمعشون کردم، بلوز و شلوار مشکیم رو پوشیدم و رفتم پایین.
romangram.com | @romangram_com