#روزای_بی_عسل_پارت_32

مهدی=ریش بذاره بره
محمد یه نگاه چش غوره بهش رفت و گفت
خسته نشی یه وقت؟
مهدی نیشش و باز کرد و گفت
در همین حد تو توانم بود
محمد=پیشنهاد دیگه ای ندارین؟
مهدی=چرا؟
محمد=چی؟
مهدی=به عسل بگیم باباش و راضی کنه
محمد=احمق جون مگه عسل نگفت نمیتونه زیاد بیاد بیرون!
ما میکشونیمش بیرون دیگه
محمد:نقشت چیه؟؟
موبایلم و در آوردم و شماره ی خونشون و گرفتم بعد گذاشتم رو اسپیکر که بعد چند بوق جواب دادن
بله
عرفان بود گوشی رو قطع کردم
محمد=بیا دیدی
به جای چرت گفتن برو دنبال یه دختر بگرد
محمد یه نگاه به دور و ورش کرد و یه نگاه به تخت روبرومون کردیم چند تا دختر بچه سن بودن محمد بهشون نگاه کرد و گفت

romangram.com | @romangram_com