#روزای_بی_عسل_پارت_31
رفتم بیرون بغضم شکست رفتم سمت ماشین نشستم اشکام ریخت رو گونم
محمد=چی شد؟
حرفی نمیزدم که گفت
بیا بشین اینجا من رانندگی کنم
از خدا خواسته بلند شدم رفتم جای اون نشستم و اونم جای من...سرم و بین دستام گرفتم و اشک میریختم...انکاش گند نمیزدم تو گذشتم....چرا نمیخوان بهش برسم ؟؟مگه حتما باید همه مثل هم باشن تا ازدواج کنن؟؟چرا هیچکس عشق و تو ازدواج مهم نمیدونست؟؟خودم و کنترل کردم تا داد نزنم...یه دفعه ماشین وایستاد به محمد نگاه کردم و گفتم
چرا ایستادی؟
بیا بریم یکم حال و هوات عوض بشه
حوصله ندارم محمد
محمد=بلند شو ماهان میزنمتا!!
قیافش جدی بود هر چهارتامون پیاده شدیم که گفت
یکم به آروم شو تا یکم فکرامون و بذاریم رو هم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم
رفتیم داخل روی یه تخت نشستیم یه دوتا قلیون برامون آوردن طعم پرتقال داشتم میکشیدم و به این فکر میکردم چجوری باید پدرش و راضی کنم
محمد=خوب ماهان آروم شدی؟
با بی حوصلگی گفتم
خوبم
شاهین=یه کاری میکنیم...ما میمونیم بیشتر میریم پیشش تا راضی بشه
محمد=مغز متفکر فکر میکنی ما عقل نداشتیم این پیشنهاد و بدیم
شاهین=غیر از این پیشنهاد دیگه ای داری؟
romangram.com | @romangram_com