#روزای_بی_عسل_پارت_29

محمد=من رفتم همین که گفتم ماهان لنگه کفشش و در آورد خواستم در برم که زد تو کمرم و گفت دیگه اسم اون هرزه رو پیش من نیار بعد من فرار کردم
شاهین=بمیری
اشک ریختم من این و نمیخواستم دوستش داشتم اصلا عاشقش بودم میپرستیدمش...اشکام داشت میریخت که محمد گفت
راضیش میکنیم ماهان بیا بیرون
نمیخوام
محمد=لوس نشو ماهان...یکم با واقعیت کنار بیا فردا مامانت اینا میخوان برن...ماهم باید فردا یا پس فردا بریم پس باید فراموشش کنی
مثله برق گرفته ها بلند شدم و رفتم بیرون و گفتم
مامان اینا میخوان برن؟
محمد=آره گفتن میخوان فردا برن
سریع رفتم تو اتاق سوئیچ و گرفتم و یه سیوشرت پوشیدم و رفتم بیرون که شاهین گفت
کجا میخوای بری؟
پیش مامان اینا
مهدی=صبر کن ماهم بیاییم
نه خودم میرم
رفتم بیرون در و باز کردم خواستم بشینم تو ماشین که دیدم بچه ها تو ماشینن که گفتم
شما بیایین که چی بشه؟
شاهین=برای اینکه تنها نباشی...برو دیگه
ماشین و روشن و حرکت کردم خیلی سریع با سرعتی که میرفتم رسیدم ماشین و پارک کردم و پیاده شدم بچه ها نیومدن درو باز کردم و رفتم داخل فریبا داشت وسایلش و جمع میکرد که گفتم

romangram.com | @romangram_com