#روزای_بی_عسل_پارت_13
قطع کردم و زدم بغل....یکی زدم پس کله محمد که با دهن باز خوابیده بود
محمد=هاااا....چی شد؟
پاشو،میخواییم غذا بخوریم
محمد=مرسی تازه کلی فحش سرو شد
خندیدیم و به زور هولش دادیم بیرون...رفتیم رویِ تخت نشستیم محمد هم رفت دستاش و بشوره بابا اینا هم اومدن برامون قلیون آوردن...قلیون کشیدیم و برای ناهار غذا سفارش دادیم
مامان=حالا دختره چند سالشه؟
20سال
فریبا:6سال ازت کوچیکتره!!؟؟
محمد=آره خاله پسرت خیلی بی ادبه به بچه رحم نمیکنه
یکی زدم به پهلوش و گفتم
خفه شو
بعد رو به فریبا گفتم
ا...فریبا الان یه پیرمرد نود ساله بایه دختر20ساله ازدواج میکنه...مگه من چمه؟اون فقط6سال ازم کوچیکتره
مامان=ببین بخاطر این پسر باید خودم و شال پیچ کنم
بابا شال پیچ چیه شالتون و درست کنین...مانتو تنتون باشه با موبایل صحبت نکنین...محمد شوخی های پشت وانتی نکن بدبخت نشم همین
هانا=مطمئنم تعارف نداشتی میگفتی همتون لال شید یه جا بشینید
ای بابا چرا تیکه میندازی؟؟یه شب میخوایین تحمل کنید دیگه
بابا=خوب هانا راست میگه دیگه....ما باید اونجا لال بمیریم تا اونا بهت جواب رد ندن!!!؟؟
romangram.com | @romangram_com