#روزای_بی_عسل_پارت_12
منم میترسم...آخه یه روز برام اتفاق افتاد....یه بار تو خونه ماهان اینا بودم،ماهان حموم بود منم تو هال منتظرش موندم تا بیاد این هانا هم میومد هی لبخند میزد میرفت منم ترسیدم رفتم تو اتاق ماهان درو قفل کردم
خندیدیم
محمد=منم یه بار رفته بودم خونه شاهین اینا خواهرش داشت میرقصید به به چه قرایی که نمیداد کم کم داشتم میرفتم جلو که بهتر ببینم که یهو متوجم شد و محکم جیغ کشید تا یک ساعت گوشم داشت سوت بلبلی میزد....بهم گفت اینجا چیکار میکنی؟گفتم داشتم رقصت و میدیدم...یه دفعه چنان با بالشت کوبید تو سرم که دیگه جرات نکردم بهش نگاه کنم
شاهین با خنده گفت
تا تو باشی به خواهر من نظر نداشتی باشی
مهدی=من با گودزیلاشون در افتادم....اومده بهم میگه مهدی تو نمیخوای زن بگیری؟؟منم با خنده بغلش کردم و گفتم:زن خوب گیرم نمیاد...اونم یه لبخند زد و با عشوه گفت میخوای من زنت بشم؟برق از چشمام پرید،اونم ادامه داد:من که دختر خوب و خوشگلیم تو اگه قول بدی دیگه سوسول نباشی باهات ازدواج میکنم...ببین به چه درجه ای از بدبختی رسیدم که یه دختر بچه5ساله داره بهم پیشنهاد ازدواج میده
زدیم زیر خنده که شاهین گفت
داره بهت لطف میکنه، میبینه کسی زنت نمیشه،میخواد باهات ازدواج کنه...الهی فدای خواهر خوشگلم بشم که مثله داداشش دلسوزه
محمد یکی زد پس کلش و مصطفی رو صدا کرد مصطفی هم اومد
سلام پسرا خوبین؟
محمد=سلام آقا مصطفیِ گل...خوبیم،شما چطوری؟
مصطفی=شکر،خوب چی میل دارین؟
بچه ها منو رو نگاه کردن که گفتم
بچه ها ارزون ها رو انتخاب کنید پول ندارم
اوناهم با خنده گرون ترین و سفارش دادن شام و باخنده و شوخی خوردیم و بعد رفتیم خونه
************************************
بابا اینجا ایست کن بریم یه چیزی بخوریم،خسته شدم
بابا=باشه،پس همینجا بزن کنار
romangram.com | @romangram_com