#رز_خونی_پارت_9


گفتم : میدونم اق عماد که همه چیز نیاز به فرصت داره . منم نگفتم الان میخوام بفهمم.

عماد پیپش رو گرفت توی داستاش و دودش رو فرستاد بیرون .

گفت : با من چه مشکلی داری ؟

گفتم : هیچی تو اول شروع کردی منم تا آخرش میرم !

گفت : اوه په ... بچــــــــــــرخ تا بچــــــــــــــــرخیم !!!

ابروم رو انداختم بالا و گفتم : بچـــــــــــــرخیم !!

رفتم توی سالن اصلی ... همه تابلو ها که عکس های خانوادگی بود پاره پوره بود به جز عکس من , مهتاب و ماهان ! چه دلیلی داشته که این عکسا با بقیه پاره نشدن ؟؟

عماد پشت سر من وارد شد و یک راست رفت و نشست رو یکی از صندلی ها .

عماد گفت : تو میخوای همونجوری وایستی ؟؟

گفتم : اولا اقا عماد شما اینجا چه غلطتی میکنی دوما دوس دارم وایستم !!

عماد با یه اخم غلیظ گفت : زبونت داره زیادروی میکنه . اولا که حالا خونه ی من اینجاست دوما هر جور میلت میکشه !

یعنی من باید با این عماد زندگی بکنم ؟؟؟ ... اصلا چرا خانواده من اینجا نیستن ؟؟

کلی سوال تو ذهنم بود اما اون موقع اصلا نمی تونستم فکر بکنم ... شونه هامو بالا انداختم و از توی سالن

رفتم بیرون .... خیلی خسته بودم برای همینم یک راست رفتم طبقه چهارم !

اتاق منو سالومه طبقه چهار بود ... وقتی داشتم از طبقه اول میگذشتم که برم طبقه دوم حس کنجکاویم تحریکم کرد تا اتاق مهراب و مهتاب رو ببینم !

در اتاق مهراب رو باز کردم ... هنوزم بوی گل محمدی توی اتاقشه ... پشتی های اتاقش دمر شده بود و همه کتاباش روی زمین پخش و پلا بود .... بازم یه جمله دیگه ... روی دیوار اتاق نوشته بود " عشق منو ازم دور کردی حالا هم با یکی رو به رو میشی که الان نباید میشدی "

این جمله پر از سوال بود ... بازم سوال تکراری ... کی اینو نوشته ؟؟؟

در اتاق مهراب رو بستم و رفتم دم در اتاق مهتاب ... در رو اروم باز کردم ... اتاق کاملا مرتب بود اما ....

روی تخت مهتاب پر از گل های رز بود که روشون خون پاشیده شده بود ... کف اتاق هم یکم خون پاشیده شده بود .... رفتم سمت میز ارایش مهتاب .... هنوزم جعبه موسیقیش رو داره !!

romangram.com | @romangram_com