#رز_خونی_پارت_8
بالرزش گفتم : تو خونه ؟؟
با لحن تمسخرامیزی گفت : ننه میترسی ؟؟
یه پوزخند روی لباش بود .... برای اینکه غرورم نشکنهگفتم : نه اصلا نمیترسم! اتفاقا میخواستم برم ! نمیخواست شما چیزی بگین !!
پوزخند هنوز روی لباش بود .... گره روسری رو محکم بستم و راه افتادم سمت جلوی عمارت !!
چادرم افتاده بود روی زمین خاکی خیلی خیلی اون ورتر .... رفتم و چادرمو از روی زمین برداشتم ... اوه اوهبا خاک یکی شده .... باید فقط یک روز بتکونمش .... بهتره برم بشورمش .
انداختم روی دستم و برگشتم سمت عمارت ... هنوزم خون های روی عمارت حالم رو بهم میزد ... دروغ چرا عین چی میترسیدم که برم این تو زندگی بکنم ... ای بسوزه پدر غرور که ما رو امشب بی خواب کرد !
منو این همه بدبختی محاله ؟!
صدای عماد از پشتم اومد : چادری شدی ؟!
گفتم : : وقتی توی شهر غریب بین یه عالمه گرگ باشی این چادر بهترین گرینه اس برای حفاظت از خودته !
گفت : میبینم زبونت دراز شده ملیحه خانوم!!
گفتم : این زبونم بهترین راه برای چزوندن بعضیاست !
گفت : کی من ؟؟؟
گفتم : من که تو رو نگفتم . په خودتو لو دادی ... آخی کجات سوخته ؟
با حرص گفت : هیچ جام !
معلوم بود داره میسوزه .... از باطــــــــــــــــــــــ ن داره میسوزه !! دوباره نگاهی به در و دیوار کردم و وارد شدم.... اوه اوه اینجا که بازاره شامه !!!
گفت : میدونی چه به روز اینجا اومده ؟
گفتم : نه اما خیلی میخوام بفهمم .
عماد پیپش رو از توی جیبش در اورد و گذاشت رو لبش !
همون طور که داشت پیپش رو روشن میکرد گفت : میفهمی اما حالا حالا ها نه .... خودت باید بفهمی ملیحه !!!
romangram.com | @romangram_com