#رز_خونی_پارت_76
گفتم : به به شام .
سهراب گفت : ابجی بیا پیش من بشین .
گفتم : چشم .
سایه گفت : ابجی چی میخوری بکشم برات ؟
گفتم : خودم میکشم .
ماهان گفت : پَس چرا داداش سیاوش و مهراب نیومدن . چرا مامان نیومد ؟
منو سایه بهم یه نگاه انداختیم ... اون سریع تر از من نگاشو گرفت و دوخت به بشقابش .
گفتم : نمیدونم ماهان جان.
ملیحه گفت : ابجی اون لیوان دوغ رو میدی ؟
گفتم : اره ... بیا .
دیگه هیچ کس هیچ حرفی نزد ... انگار اونا هم میدونستن که سکوت بهتر از هر حرفه برای الان .
فقط صدای کارد و چنگال ها می اومد که روی بشقاب ها می رقصیدن و صدا از خودشون در می اوردن .
بعد از اینکه غذا تموم شد با کمک سایه ظرف ها و لیوان ها و دیس ها رو جمع کردیم و بردیم گذاشتیم توی اشپزخونه .
سایه از اشپزخونه سریع رفت بیرون اما من موندم تا ظرف ها رو ببرم بشورم .... ظرف ها و لیوان ها رو گذاشتم توی یه تشت و بردم توی باغ .... اخر باغ یه حوض بود ... رفتم اونجا و زانو زدم روی زمین .... لیوان ها رو دونه به دونه میشستم و میزاشتمشون توی ابکش .... بعدش نوبت ظرف ها بود اونا رو هم دونه به دونه قشنگ تمیزشون کردم و گذاشتم توی ابکش !
کارم که تموم شد ابکش رو برداشتم ... از زیرش اب میچکید و باعث میشد که دامنم خیس بشه .
یک هو صدای عجیب غریبی شنیدم . صدای کوبیدن ....
صدای کوبیدن یه چیز به دیوار یا در ....
یکم رفتم جلوتر .... سایه یه نفر رو دیدم که یک چیزی شبیه چوب رو بالا سرش گرفته بود و میخواست بکوبنه به ....
یکم جلوتر که رفتم همه چیز رو واضح دیدم ... طارق نشسته بود روی صندلی و بقلش شاهین بود ... اون مرد هم یکی از کارگرا بود ک داشت چوب تکه تکه میکرد .... خیالم راحت شد . فال گوش وایسادم تا ببینم چی میگن !
romangram.com | @romangram_com