#رز_خونی_پارت_75


مهراب اومد توی اتاق .... وقتی وارد اتاق شد یه نگاه تاسف بار به در انداخت و دوباره به من نگاه کرد .

مهراب با ارومی گفت : ببین خواهر گلم تو رو خدا به پر و پای مامان نپیچ . من بخدا میدونم که تو چقدر عاشق بابا بودی ... حتی شاید از .... شاید ... از ... زنشم بیشتر !

گفتم : نمی تونم دیگه تحمل بکنم .

گفت : گوش کن ... فقط گوش کن ... طارق داره آدم خطرناکی میشه ... مخصوصا با اون شاهین که همش دور و برش میپلکه ... این از من نصیحت ... دور و بر شاهین نپلک ابجی !!!

وا مگه شاهین چشه ؟

مهتاب خانوم تا دیروز ازش متنفر بودی حالا ازش طرفداری میکنی ؟

ای بابا ... میخوام دلیلشو بدونم خو .

غلط کردی . همین الان از داداش بزرگترت ک 4 تا پیرن از تو پاره کرده تذکر شنیدی !

دیگه خفه شدم و نگامو دوختم به زمین .

پاهای مهراب رو دیدم که از در شکسته اتاقم رفت بیرون . وقتی رفت سرمو اوردم بالا و با چند قدم خودمو رسوندم به میز ارایش و جعبه موسیقی . درشو باز کردم .

دارا دارا دارارارا دارا دارا دا رارارا

اون اهنگ یه ارامش خاصی بهم داد و باعث شد که بغض توی کلوم بشکنه ... نشستم روی زمین و خودمو کشوندم سمت دیوار ... بهش تکیه دادم و زانو هامو بغل گرفتم ... سرمو گذاشتم روی زانو هام و زار زار گریه کردم



اینقدر گریه کردم که خوابم برد .

با تکون های دستی بیدار شدم .... چشامو که از شدت گریه به هم دیگه چسبیده شده بود رو باز کردم و ملیحه رو دیدم که داره بازوم رو تکون میده .

ملیحه گفت : ابجی ؟! ابجی جون ؟ شام نمیخوری ابجی ؟

گفتم : میام میام عزیزم . تو برو منم میام شام .

گفت : باشه .

ملیحه پاشد و رفت .... در دوباره درست شده بود . یه نگا به قیافه ام توی آیینه انداختم .... بی روح و خسته . از اتاقم اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین .... رفتم توی سالن غذا خوری .... فقط ماهان و سهراب و ملیحه و سایه نشسته بودن و بقیه نبودن .

romangram.com | @romangram_com