#رز_خونی_پارت_74
یه لبخند به خودم زدم که از شیشه پنجره لبخندمو دیدم ... آدم حتی تو بدترین شرایط هم میتونه بخنده فقط اگه اراده بکنه .
برای خودم زیر لب شعر میگفتم .
تو از شهر غریب بی نشونی اومدی
تو با اسب سفید مهربونی اومدی
تو از دشت های دور و جاده های پر غبار
برای همصدایی همزبونی اومدی
تو از راه میرسی پر از گرد و قبار
تموم انتظار میاد همرات باهات
چه خوبه دیدنت چه خوبه موندنت
بقیش یادم نمی اومد .... عجیبه چون من این اهنگ رو تا اخرش حفظم . همیشه میتونستی این اهنگا رو از وسایل بابا پیدا بکنی .
منم که کلا توی وسایل بابام و همه این اهنگا پیش منه . دیگه یکم سردم شده بود برای همینم پنجره رو بستم و خودمو انداختم روی تخت .... هنوزم خوابم می اومد اما میدونستم نمی تونم خوب بخوابم و اینجوری بد خواب میشدم . هی خدایا حداقل یه خواب خوش بهمون بده !
یک هو در با صدای بدی باز شد .... وای در دوباره شکست و افتاد که . مامان با قیافه عصبانی و پر از خشم و عصیان دم در وایساده بود ... از روی تخت پاشدم و وایسادم .
مامان با داد گفت : میبینم زبونت دارز شده مهتاب خانوم . هه عوض شدی ؟!
منم با عصبانیت گفتم : اره اره عوض شدم . همش بخاطر اون هوس لعنتیته مهین خانوم . همش بخاطر همونه .
چشم افتاد به طارق که پشت سر مامان بود و داشت به من لبخند میزد .... وا این چرا میخنده توی این موقعیت ؟!
مامان یه قدم اومد جلو و گفت : تو اون دختر من نیستی ؟
گفتم : مهین خانوم تو خودت جلو تموم بچه هات داد زدی ک حالم از بچه هام بهم میخوره و نمی خوامشون پَس مرد باش و زیر قولت نزن . من ب چ ه تو نی س تم !
اهسته و اروم این تیکه رو بهش گفتم ... رنگ نگاش رنگ غم گرفت ... طارق هنوز میخندید ... از دیدم پنهون شد و رفت .... مامان با ناباوری سرشو تکون داد و از اتاقم زد بیرون .... وقتی مامان رفت چهره نگران مهراب رو دیدم .
romangram.com | @romangram_com