#رز_خونی_پارت_71
یه حسی بهم میگه ک خودخواهه !
اگه اشتباه بگه ؟
نه اون هیچوقت اشتباه نمیگه .
خود دانی .
چشامو بستم و خواستم بخوابم که تقه ای به در خورد .
_ مهتاب هستی ؟
با خودم گفتم بر خرمگس معرکه لعنت .
گفتم : داراب چی از جونم میخوای ؟
گفت : بابا مردم از نگرانی . مهراب میگفت از ساعت 8 صبح رفتی نیومدی اومدم دیدم در اتاقت درست شده درم بسته اس گفتم شاید هستی که دیدم اره هستی حالا بیا در رو باز کن .
گفتم : اَه داراب خیر سرم میخواستم بخوابم .
گفت : بیا باز کن میخم باهات حرف بزنم .
از روی تخت پاشدم و سلانه سلانه رفتم در رو باز کردم ... قیافه داراب واقعا عالی بود . رنگش عین زرد چوبه شده بود و چشاش داشت میزد بیرون از نگرانی .
گفتم : پَس نیافتی ؟
گفت : امکانش هس .
رفتم کنار و اون اومد تو اتاق . نشست روی تخت و منم نکیه دادم به دیوار .
گفت : مهتاب تو خیلی عوض شدی ؟
گفتم : وای خدا جون چقدر شما اینو میگین .
گفت : کی تو رو عوض کرده مهتاب ؟
گفتم : مگه من چه جوری شدم ؟
romangram.com | @romangram_com