#رز_خونی_پارت_69


اخه چرا ؟ چرا ما دیگه اون روزای خوش رو نداریم ؟

همه اش تقصیر این طارق خیر ندیده اس .... اسم عمو رو نمیشه روش گذاشت .... مطمئنا این کاراش بد ضربه ای میزنه بهمون .

مامان دیگه بچه هاشو نمی بینه .... بابا به حرفم گوش نمیکنه ... طارق هم که معلوم نی دنبال چیه ؟

خدایا خودت کمکمون کن . ما این همه پول داریم .... جز محبوب ترین نوه های اردشیر خانیم اما ببین وضعمون چه جوریه ؟ مادری داریم که متنفره ازمون ... عمه ای داریم که هزار تا مشکل داره ... یه عمو داریم که به فکر خودشه ... یه بابا داریم که زیر یه قبر سرد و سنگی خاکه !

دیگه چی کم داریم ؟ نمیخوام ناسپاسی بکنم اما واقعا داریم میرم توی راه سیاهی زندگی .... روزای خوش تموم شد و الان روزای تحمل سختی هاست .

چشم هام دیگه هیچ جا رو نمی بینه از بس که گریه کردم .... از روی زمین پا میشم ... عصابانیم و نمیدونم دارم چیکار میکنم .

گلدون کنار میز رو بلند میکنم و محکم پرتش میکنم سمت دیوار ... گلدون هزار تکه میشه و صداب بدی میده .

صدای تند تند در زدن میاد و پشت بندش صدای سیاوش .

_ مهتاب اومدی ؟ مهتاب ابجی در رو باز کن . ابجی ؟ سالمی ؟

گفتم : برو بیرون سیاوش . برو بیرون .

گفت : بیا در ور باز کن ببینم .

بی جون میرم سمت در و در رو باز میکنم ... سیاوش نگرون و پریشون پشت در وایساده بود . تا منو دید منو کشوند تو بغل خودش .

گفت : دلم هزار راه رفت دختر . اخه چرا اینکار رو با خودت میکنی ؟

گفتم : داریم بدبخت میشیم سیاوش .

گفت : هنوز که نشدیم . باید قوی باشی مهتاب ... مثل گذشته باش ... محکم و سفت. اون مهتابی که حرف نمیزد اما سکوتش نشونه هزار تا حرف بود . مهتاب بشو همون مهتاب قبلی ... من نمیدونم چی تو رو عوض کرده ؟

با خودم گفتم : شاهین .

اما حرفی نزدم .

سیاوش منو اروم از بغلش جدا کرد و نگاهی به گلدون شکسته انداخت . آهی کشید و از اتاق رفت بیرون .

شاید اونم درک کرده که نیاز به تنهایی دارم .

romangram.com | @romangram_com