#رز_خونی_پارت_68
گفت : بفرماین ؟!
گفتم : از این طارق خان راضی هستین ؟
یکم طولش داد و بعدش گفت : نه !
تقریبا یه مرد 36 یا 37 ساله میزد .... جوون نبود و اتفاقا کاملا پیر میزد اما از لحنش و انرژِی کلامش فهمیدم جوون تر از چیزیه که فکر میکنم !
وقتی رفت منم از روی تکه سنگی که روش نشسته بودم پاشدم و به راهم ادامه دادم .
از دم مدرسه گذشتم .... یاد موقعی که مامان دیگه اجازه نداد برم مدرسه افتادم .... بعد از مرگ بابا منم دیگه مدرسه نرفتم ... دوست داشتم برم اما مامان اجازه نداد بهم که برم .... حتی مهراب هم به زور مدرک دیپلم گرفت اما منو مهراب در تلاشیم که بقیه برن و مدرک بگیرن یا حداقل بیشتر از من و مهراب یاد بگیرن .
زمستون چقدر بی رحمه .... سوز سردی می اومد و من که هیچ چیزی به غیر از یه چادر و زیرش یه مانتو و شلوار پارچه ای مشکی چیزی نپوشیده بودم داشتم از سرما میلرزیدم .... دیگه واقعا خیلی راه رفته بودم ... رفتم یه تاکسی گرفتم که برم سمت قبرستون و از اونجا راحت تر برم تو خونه که حداقل چشم تو چشم کسی نیفته !
وقتی رسیدم به قبرستون بدون اینکه نگایی هم بندازم به قسمتی که قبر بابا بود سریع حرکت کردم سمت عمارت .... وقتی خودمو از پنجره انداختم توی اتاقم تازه یاد در اتاقم افتادم که شکسته .... یکم بیشتر که دقت کردم دیدم سیاوش نشسته رو زمین و تکیه داده به دیوار اتاقم و چشاشو بسته .... اولش فک کردم بیداره اما فهمیدم که خوابیده . الهی .... نگرانم شده . یه نگاهی به ساعت انداختم .... ساعت 7 بود که من پاشدم و الان ساعت 2 بعد ظهر !!! یعنی من اینقدر بیرون بودم ؟ فک نکم ؟! فک کنم وقتی از خواب پاشدم ساعتو اشتباه دیدم !! چمیدونم من بابا ؟!
از کنار سیاوش با احتیاط گذشتم و رفتم تو راهرو ... اخرای راهرو یه اتاق کوچیک بود که بیشتر مواقع اتاق کار بابا بود اما حالا دیگه نی !
دست بردم سمت گردنم و گرنبندی که بابا داده بود رو باز کردم .... گردنبند جوری بود که توش هزار و یکی میشد کلید پیدا کرد ... اما فقط یه کلید داشت ک کلید این اتاق بود .
گرنبند رو انداختم توی قفل و در رو اروم باز کردم .... وارد اتاق ک شدم چراغ رو زدم .... خاک گرفته بود فراون اما دقیقا عین قدیم بود .... یه کتابخونه بزرگ که کنارش میز تحریر بابا بود و رو به روی میز یه تخت کوچیک . نشستم روی تخت و نگامو دور تا دور اتاق چرخوندم .... دیوار های سفید که بعضی جا ها گچ های دیوار ها ریخته بود و بعضی جا ها ترک داشت . اشک توی چام جمع شده بود ... اما نمخواستم گریه بکنم .... چرا ؟ چرا نمیخوام گریه بکنم ؟ من که الان تنهام .... تنها بودی .
اره من تنها بودم .
من یه دختری بودم که با همه جوش نمیخوردم و همیشه سعی میکردم یه دیوار سنگی رو بکشم دور خودم . و موفق هم بودم اما به ضررم تموم شد .... این دیوار برای این بود که کسی پا توی حریم من نزاره و وجودمو که با تموم وجود ازش محافظت میکردم نشکنه اما شکست .... بلاخره یکی پا توی حریمم گذاشت و شکستش وجودمو .... حس میکنم شاهین با هر کارش داره مقداری از وجودمو میشکنه و من .... دارم هر لحظه خورد تر میشم !
پاشدم از روی تخت و رفتم سمت کتابخونه .... خالی خالی ... خالی تر از همه چیز .
قفسه های خاک گرفته و قهوه ای که روزی داشت از کتاب میترکید .
قطره اشکی از چشم چپم چکید .... چقدر تلاش کردم برای نچکیدنش .... اما اخر سرم چکید .
تکیه دادم به دیوار و سریع خودمو کشیدم پایین .... نشستم روی زمین و بیصدا گریه کردم .
خیلی گریه کردم اما دلم یه ذره هم خالی نشد ک نشد تازه بیشترم شد .
romangram.com | @romangram_com