#رز_خونی_پارت_67


سریع لباسامو با لباسای بیرونم عوض کردم و چادرمو سرم کردم .... پنجره رو باز کردم و پریدم بیرون ... سریع قدم بر میداشتم ... میخواستم سریع تر برسم به قبرستون !

وقتی رسیدم خودمو مثل همیشه تلپی انداختم روی سنگ قبر بابا .

با داد گفتم : دیدی بابا ؟ دیدی اون سنگ قبری ک بالا سرش گریه میکردی توش مرده نبود ؟! حالا خوب شد ؟ بچه هات دارن ذلیل میشن بابا ؟! بابا به جون مهتاب اگه بازم بی اعتنایی بکنی یه بلایی هم سر خودم میارم هم سر بقیه ... این یه نفرته بابا ... از داداشت که دیوونه وار دوسش داشتی ... بابا برو به داداش و زنت بگو اینه جواب خوبیام ؟ ارررررررررررره ؟ ایــــــــــــنه ؟ ( زدم روی سنگ قبرش ) بابا بلند ک نشدی ... منو که ندیدی ... حرفامو ک گوش ندادی ... اصلا منو میشناسی ؟ اصلا سرنوشت مهتاب ... دختر بزرگت ... دختر تنهات ... دختر گوشه گیرت برات مهمه ؟ معلومه که

نـــــــــــــــــه .... فک کنم اونور خیلی بهت داره خوش میگذره .... بابا من آدمی بودم که در کنار گوشه گیریم شکننده بودم .... صبر و تحمل زیادی داشتم اما با یه حرکت یا حرف از درون میشکستم ! هنوزم هستم ... یادته چقدر مواظب درونم بودی که نشکنه ؟! اما بیهوده بود .... تو .... خودت ... با ... تمام ... وجودت .... وجودمو شکســـــــتی بابا !

صدای قدم های آشنایی رو شنیدم ... بعد از چند دقیقه وایساد کنار من .... یک هو دستمو کشید و از روی سنگ قبر بلندم کرد .... منو چرخوند و من دقیقا افتادم توی بغلش !

_ چرا دوباره اومدی ؟

گفتم : ب تو هیچ ربطی نداره اق شاهین .

گفت : من نگرانتم . بهتره چند روز از خونه بیرن نیای !

خودمو از بغلش کشیدم بیرون و با داد گفتم : هان چیه ؟ نکنه بازم میخوای منو ببوسی ؟ تو خجالت نمیکشی ؟ هی تپ و تپ منو میبوسی بدون اینکه هیچ حسی نسبت به من داشته باشی ؟ اره دیگه .... خوشت میاد عروسک کوکی داشته باشی که باهاش بازی بکنی بعدم بندازیش توی سطل آشغال .

گفت : تو هیچی نمیدونی !

گفتم : خو بگو که بدونم .

گفت : تو نباید بدونی و نمیدونی . بهتره ب حرفم گوش بدی .

گفتم : برو بینم بابا .

چادرمو با حرص درست کردم و خواستم که از بغلش رد بشم که ..... دستامو محکم گرفت توی دستاش و مچ دستمو پیچوند . درد رو تحمل کردم و گذاشتم تا هر چقدر که میخواد بپیچونه اما زیاد ادامه نداد و سریع ول کرد .... منم سریع راه افتادم سمت اول قبرستون !

نمیخواستم برم تو عمارت تا داد و فریاد بشنوم . چادرمو مرتب کردم و یکم کشیدمش جلو ... میخواستم برم توی دهکده و بهتر بود کسی منو نشناسه . یکم که راه رفتم زانو هام درد گرفت .... من تا بحال با پای پیاده نیومده بودم توی دهکده ... یا با ماشین یا با اسب که وقتی کوچیک بودم با اسب همراه بابا می اومدم .... از فکر بابا یه آه ناخواسته کشیدم .

_ ببخشید خانوم شما میدونید خونه خان قاجارا کجاست ؟

خودمو زدم به غریبگی و گفتم : من خان قاجار رو نمیشناسم میشه ازشون بگید !

گفت : یه خانواده ان که از محبوب ترین فرزند های اردشیر خان بودن که این دهکده رو اداره میکنن . 3 تا بچه ان ... یکیشون مرده و دوتای دیگه زنده ان . یه پسر کوچیک داره که داره ازدواج میکنه ... اسمش طارقه و همه بهش میگن طارق خان ! خوب حالا میشه من برم ؟

گفتم : فقط یه سوال !

romangram.com | @romangram_com