#رز_خونی_پارت_66
خلاصه اون شب گذشت و من سریع تر از همه رفتم توی اتاقم ... لباسامو با حرص در اوردم و پرتشون کردم روی تخت . لباسای خوابمو پوشیدم . موهامو باز کردم ... بلند بلند !
با حرص شونه اشون کردم و شونه رو پرت کردم روی میز .... ارایشمو با دستمال خیس و خشک پاک کردم ... اینقدر سفت کشیده بود دستمالو روی صورتم که صورتم قرمز قرمز شده بود !
دستمالو مچاله کردم و پرتش کردم توی سطل .... داشتم میرفتم سمت تختم که چشم به جعبه موسیقی افتاد .... رفتم سمتش و برداشتمش ... بازش کردم و ...
اهنگ به من ارامشی داد که تا قبل از اون نداشتم !
در حعبه رو بستم و گذاشتمش سر جاش ... رفتم سمت تخت و پتو رو زدم کنار ... خوابیدم روی تخت و پتو رو انداختم روی خودم ! چشامو بستم . یه خواب اروم و راحت و با ارامش !
صبح بازم با سر و صدا بیدار شدم اما صدا داد و بیداد بود .
سریع از روی تخت پاشدم و سریع و تند تند لباسامو عوض کردم و موهامو باز روی شونه هام ول کردم ... از اتاقم زدم بیرون .... ماهان سالومه رو بقل کرده بود و کنار نرده های پله ها وایساده بود ... ازش گذشتم و از پله ها اومدم پایین .
صدا از توی سالن می اومد ... وقتی رفتم تو سالن مهراب و سایه رو دیدم که دارم با مامان بحث میکنن !
سایه گفت : اخه مادر من به کی بگم مادر من داره ازدواج میکنه .. تو چند سال دیگه چل چلیته ننه جان !
مامان گفت : مگه من دل ندارم ؟ مگه من نمی تونم ازدواج بکنم ؟
مهراب گفت : دِ اخه نوکرتم ننه جان .... ادم قطح بود رفتی سراغ این . تو فکر میکنی دوسش داری نگو ک هوس جلوی چشماتو گرفتی . درسته دل داری میتونی ازدواج کنی اما به فکر بچه های کوچیکت باش که پسفردا تو رو الگوی خودشون قرار میدن !
مامان گفت : اصلا میدونی چیه ؟ حالم از طاهر و بچه هاش به کل بهم میخوره . دیگه هم نمیخوام با هیچکدومتون حرفی بزنم . فهمیدی ؟
سایه زد زیر گریه و نشست روی زمین .... اینقدر حالم خراب بود که نمی فهمیدم چیکار دارم میکنم .
رفتم جلوی مامان و رو به روش وایسادم ... هم قد هم بودیم نسبتا .... دستمو بردم بالا و با تمام شدت فرو بردم توی صورتش ... با تعجب دستشو گذاشت قسمت چپ صورتش و زل زد تو چشام .
گفتم : میدونی چیه ؟ منم حالم از طارق و زن جدیدش بهم میخوره . راستی میگن زن جدیدش زن قبلی طاهر خان بوده ؟ خو بوده ک بوده .. اصلا بچه کوچیکاش برن به درک ... صحبت های عاشقانه طاهر خان به درک .... فردای بچه هاش به درک . اگه یه روز دیدن یکی از بچه های مهین خانوم بزرگ نیا پرپر شد .... بــــــه درک ! مهین خانوم این عشقه به نظرت ؟ حتی اون طارق هم برای بدست اوردن دل ما تلاش میکنه اما تو هیچ کاری جز دل ازاری ما نکردی . اگه پس فردا این بچه هات رفتن زدن زیر عقد و عروسی بعدا نیا بگو بچه های عزیزم . تو اینجا خودت جلوی تمام بچه هات گفتی حالم از طاهر و بچه هاش بهم میخوره . اره تعجب کن ! اره این منم ... مهتاب خان قاجار . دختری که هر چی میگفتی سرش پایین بود و همه میگفتن عجب خریه این اما نمیدونستن ک وقتی هیچی نمگم به موقع اش همه رو میگم . ازم بترس مهین خانوم !
ازم بتــــــــــــرس !
سریع بدون اینکه به کسی نگا بکنم از سالن زدم بیرون و یک راست رفتم توی اتاقم ... سیاوش و ملیحه و سهراب داشتن من رو نگا میکردن اما من تمام فکر و ذهنم پیش بدبختی هام بود .
در اتاق رو محکم بستم ک در از جاش کنده شد و تلپی افتاد روی زمین ... یعنی اینقدر با شدت بود ؟
romangram.com | @romangram_com