#رز_خونی_پارت_63


گفتم : چه مهمونی بزرگی !!

عماد گفت : یادت نره که من زیاد زحمت کشیدم مهتاب خانوم .

گفتم : به روی چِشم .

داراب اومد سمت میز ما و یکی از صندلی ها رو کشید بیرون و نشست روش .

گفت : نخیـر یه خانوم خوش پوش و خوشگل و با کمالت در اینجا اصلا یافت نمیشه !

گفتم : هه ترشیدی داراب ؟!

شاهین دخالت کرد و گفت : نه چرا ترشیده ؟! داراب تازه 17 سالشه . هنوز مونده داراب !

گفتم : اوه اره یادم نبود که شما با 27 سال سن نترشیدی !!

گفت : از این جور کنایه ها خوشم نمیاد .

گفتم : کی نظر تو رو پرسید ؟

سیاوش که تا اون موقع شاکت بود گفت : بسه بسه عمو و مامان اومدن .

چشم غره ای به شاهین رفتم و از روی صندلی پاشدم ... مامان و طارق دست تو دست هم داشتن با مهمونا سلام و احوال پرسی میکردن . یک هو نگای طارق افتاد تو نگاهم ... نگاه من پر از کینه و خشم و نگاه اون ... یه جور خاص بود ... درکش نمیکردم ... اینقدر توی نگام خشم و کینه زیاد بود که جا خورد ... حالا حالا ها باید جا بخوری طارق خان .

وقتی نشستن روی صندلی های مخصوصشون ما هم نشستیم سر جامون ... یه خیار برداشتم و پوستشو کندم ... از وسط نصفش کردم و نصفشو دادم به سایه ... سرم زیر بود اما میتونستم سنگینی نگای کسی رو روی خودم حس بکنم ... سرمو بلند کردم و دیدم که شاهین زل زده به من ... مستقیم زل زدم توی چشماش که کم نیاورد و بیشتر زل زد تو چشام . رو رو برم من !

همه مشفول حرف زدن و خوردن بودن که یک هو کروه موسیقی اهنگ مهتاب رو گذاشت .... اهنگ بهتر نبود ؟

مهتـــــــــــــــــاب ای مونس عاشــــــقان

روشنــــــــایی آسمان

مهتـــــــــــاب ای چراغ آسمــــــــان

روشــــــنی بخش جهان

کو ماهم ؟

romangram.com | @romangram_com