#رز_خونی_پارت_62
گفت :" یا هوس ؟!
گفتم : نمیدونم .
گفت : خدا ختم بخیرش بکنه این مسئله رو .
گفتم : الهی آمین .
صدای طارق اومد که میگفت : خب اون اتفاق افتاده برای چند ماه دیگه درست بعد از تموم شدن مدارس .
گفتم : عمو جان فک نمیکنین اینجا جاش نیس .
با چشم و اشاره بهش فهموندم که الان بچه های کوچیکتر هستن بهتره از این معشوق بازیا و حرفا نزنین .
طارق فهمید و دیگه هیچی نگفت .
2 هفته بعد
توی این دو هفته دیگه هیچ دیداری با شاهین نداشتم اما دروغ چرا دلم براش تنگ شده بود !
امشب قرار بود یه جشن بزرگ توی باغ برگزار بشه ... مهراب و سیاوش بچه ها رو گذاشتن خونه عمه تا هیچی نفهمن و ما بزرگا هم ک باید باشیم دیگه !
با کمک گلاب خاتون لباسمو میپوشم ... یه پیرهن قرمز که پایین دامنش سفید میشه ایندفعه دیگه فنر نبستم .
قرار بود من و سایه با هم بریم اول بعد مهراب و سیاوش .
تقه ای به در میخوره ... از روی تخت پا میشم و دامنمو با دست صاف میکنم ... کلاه سفیدمو روی سرم جا به جا میکنم ... در اتاق رو که باز میکنم سایه رو میبینم که یه پیرهن صورتی با دامن بنفش رنگ پوشیده ... اونم مثل من فنر نبسته بود .
دست های هم دیگه رو گرفتیم و از پله ها رفتیم پایین و بعد یکم قدم زدن وارد باغ شدیم .
نسبتا جمعیت زیاد بود ... مهراب و سیاوش زودتر از ما اومده بودن و نشسته بودن کنار عماد و شاهین .... یک هو با دیدن شاهین توی بلوز کرم و جلیقه قهوه ای که دقیقا همرنگ موها و چشماش بودن یه اخم بزرگ کردم ... دستای سایه رو توی دستام فشار دادم و با قدم های محکم و پر از حرص حرکت کردم سمت میز .... سایه از رفتار من تعجب کرده بود .
قبل از این که به میز برسیم وایسادم سر جام و چند تا نفس عمیق کشیدم ... حالم نسبتا بهتر شده بود .
وقتی رسیدیم سر میز نشستم کنار مهراب و سایه هم نشست کنار من .
romangram.com | @romangram_com