#رز_خونی_پارت_61
عماد گفت : این چه حرفیه خسرو خان ما که همیشه در خدمتیم .
خسرو خان گفت : اینقدر خودتو خسته نکن بچه جان . پس فردا میخوای مثل ما زن بگیریا !
تا خسرو خان اینو گفت ملیحه و عماد یک هو نگاشون تو نگاه هم قفل شد ... منو داراب با لذت داشتیم این صحنه ها رو نگا میکردیم .
با مشت داراب به بازوم به خودم اومدم .
گفتم : تو مشکل داری داراب ؟ انگار مرض زن نداشتن تو تمام کارات اختلال ایجاد کرده .
گفت : روی زخـــــــــــم من نمک نپاش مهتاب .
گفتم : اینقدر میپاشم ک از حلقومت بزنه بیرون اون نمکا !!
گفت : ببینم یه سوال این اق سیاوشتون چرا اینقدر تو فکره ؟
یه نگا به سیاوش انداختم ... راست میگفت ... چند روزه که هیچ حرفی جز سلام و علیک هیچ چیز دیگه ای نمیگه .
شونه هامو بالا انداختم . عماد اومد سمت مهراب نشست که اونور مهراب ملیحه نشسته بود و داشت کتاب میخوند .
عماد در حالی که به صحبت های مهراب گوش میداد چار چشمی ملیحه رو میپاید .
داراب با اون صدای نکره اش داشت دم گوش من اهنگ میخوند .
ای دوس داشتم اون حنجره طلایش رو از حلقومش بکشم بیرون .
بعد از چند دقیقه طارق با مامان وارد سالن شد . چقدر راحت ... دست تو دست هم داشتن جلو ما راه میرفتن .
یه پوزخند روی لبام بود و داشتم بهشون نگا میکردم .
مامان که خیلی خوشحال بود اما طارق ... چشماش برق میزد اما نه از خوشحالی ؟!
په از چی ؟
داراب دم گوشم گفت : مادرت خیلی خوشحاله اما این خوشحالی خیـــــــــلی زود تموم میشه .
گفتم : میدونم . بهش گفتم اما یه چیزی کورش کرده ... یا عشقه یا ....
romangram.com | @romangram_com