#رز_خونی_پارت_60
داراب بلند گفت : تا دیروز کج بودیم چند دیقه پیش ماوج بودیم الان دو قولو هستیم الان باید بگم خوشحال و شاد خندانم قدر کجیمو میدونم .
خندیدم . منو داراب نشستیم روی مبل دو نفره و زل زدیم به خسرو خان و عمه که کنار هم روی زمین به پشتی تکیه داده بودن .
عمه دم سطل آشغالی با خسرو خان آشنا شده بود . هیچوقت داستانش رو یادم نمیره .
گفتم : عمه میشه اون داستانو دوباره بگین ؟
گفت : چرا که نه .
شروع کرد به گفتن : یه روز بارونی . مامان خدا بیامرزم به من گفت طاهره پاش برو اینو بتکون بیا منم بغچه رو از دستش گرفتم رفتم تو بیابونی دم سطل آشغال . یه هو دیدم یه جوون که داره با قوطی روی زمین بازی میکنه میاد سمتم ... خب من وقتی بچه بودم از مردا میترسیدم و همیشه هم مامان خدابیامرزم میگفت مرد دقیقا یه سگه هاره ننه .
خلاصه داشتم از مرگ زهره ترک میشدم که یه هو جوونه گفت
خسرو خان دادمه اشو داد : ببینم تو دختر به این کوچیکی تو این سرما چیکار میکنی ؟
عمه گفت : به شما چه ؟
خسرو خان گفت : فهمیدم از اون مارموزاس برای همین یه قوطی برداشتم و کوبوندمش تو صورتش .
عمه با حرص گفت : بگذریم که چقدر گریه کردم وقتی فهمیدم این داره میاد خواستگاریم .
خسرو خان گفت : خیلی ام دلت بخواد عزیز دلم .
عمه گفت : برو بینم بابا الان که لب گوری داری میگی عزیز دلم اون شبا که من 14 ساله رو ساعت 2 نصف شب تنها میزاشتی توی یه عمارت بزرگ نمیگفتی عزیز دلم .
خسرو خان با لحن بامزه ای گفت : لوس نشو دیگه .
داراب اهمی کرد و گفت :اَهم اَهم سانسوریه خانوم ها لطفا نبینن که پس فردا اق خسرو با کمربند می افته منو کج که هستم ماوجم میکنه !
خندیدم ... همون لحظه عماد وارد سالن شد .. یک لحظه نگاهش افتاد به ملیحه که موهاشو بافته بود و بهش سنجاق زده بود و یه لباس خیلی خوشگل پوشیده بود .
چقدر رنگ نگاش شیرین و قشنگ بود . نگایی به ملیحه انداختم که دیدم داره با لذت عمادو نگا میکنه !
پس مبارکه .
خسرو خان تا عماد و دید گفت : به به اقا عماد گل . کم پیدایی عماد ؟
romangram.com | @romangram_com