#رز_خونی_پارت_59
گفتم : اولا اینجا روشنه دوما ادبیاتت خوب شده !
گفت : په چی ! پاشو بیا بریم تو عمارت .
گفتم : وایسا من اماده بشم . چشاتو درویش کن .
گفت : اِوا خواهر داشتیم ؟
گفتم : په چی ؟
دیگه چیزی نگفت و رفت برام روسریم و چادرمو اورد ... روسریم رو سرم کردم و چادرم رو هم انداختم رو شونه هام و باقیش رو زدم بغلم ... داراب زودتر از من از کلبه زد بیرون و منم بعد از خاموش کردن چراغا از کلبه اومدم بیرون .
داراب کتشو مرتب کرد و مثل یه اقا درست و حصابی راه رفت ... منم پشت سرش دیه !
توی راه زیر چشمی به شاهین که داشت کار کراگرا رو نظارت میکرد نگایی کردم .
چقدر توی کارش جدی و عبوس بود .... یه لبخند مرموز زدم که خودمم نفهمیدم معنیش چی بود ؟! انگار درونم به من یه لبخند زد .
بعد از چند دقیه با داراب وارد سالن عمارت شدیم ... همه بچه ها دور هم جمع بودن .. عمه و خسرو خان هم بودن ... بخاطر خسرو خان چادرم و روسریم رو در نیاوردم .
بلند گفتم : سلام .
عمه و خسرو خان با هم گفتن : سلام عزیزم .
دراب ابروشو انداخت بالا و گفت : عجیبا !! پدر و مادر با هم دس به یکی کردن .
بعدم اروم در گوشم گفت : اخه قدیما بابا غر میزد مامان میگفت چشم الانه ... عجیبا در کل !
گفتم : په چی فکر کردی ؟
گفت : تو دار دنیا تو همین یه کلمه رو بلدی ؟
گفتم : نه نه برای شما همین یه کلمه اس اما برای بقیه هزارتاست !
گفت : ای نامرد .
خسرو خان گفت : چی دارین پچ پچ میکنین دو قلو ها ؟
romangram.com | @romangram_com