#رز_خونی_پارت_6


چادرمو بیشتر کشیدم روی سرم .... برگشتم و مش بابا رو چند قدمی خودم دیدم .... به ظاهر یه لبخند روی لباش بود اما چشمای بارونیش و ماتم زده اش نشون از حال خرابش میداد .

گفت : برو دیگه !

گفتم : مش بابا چی شده ؟چرا هیچکی نیس ؟چرا اینجا این شکلیه ؟چرا روی در خونه ؟

بلاخره بغض مش بابا شکست و اشک های بارونیش باریدن ... مش بابا تو رو خدا یه حرفی بزن !!

گفت : بدبخت شدیم دخترم ... هیچکی دیگه اینجا نیس!!!

یعنی چــــــــــــــــــــی ؟؟

هیچکی اینجا نیس .... برگشتم و یه عمارت رو دیدم .... یه عمارت که ترکیب دوتا رنگ بود .... خون ....

سفید ...... قطره های خون روی دیوار ها عمارت پاشده شده بود .... یه تفنگ و یه شلاق هم اونجا افتاده

بود .... نگران شده بودم تا سر حد مرگ .... دویدم .... نمیدونم کجا میرفتم اما میرفتم جلو .... هیچکی رو

از پشت پرده اشک نمی دیدم .... صدای ملیحه گفتنای مش بابا می اومد اما من بازم به راه خودم ادامه

میدادم ..... چادرم از روی سرم افتاد .... برام مهم نبود .

بلاخره رسیدم به در عمارت .... عمارتی که باشکوه و پر عظمت وسط یه باغ بزرگ و زیبا بود .

بود ؟؟؟ .... اره بود .

حالا ما یه عمارت خونین و کثیف که وسط یه باغ پر از گل های هرزه و خوار بود رو داشتیم !

ما ؟؟؟؟ مش بابا که گفت هچیکی اینجا نیس .... پس من اینجا چیکار میکنم ؟؟ ... منم نباید باشم دیگه !

عمارت رو دور زدم و به پشت اون رسیدم ..... یه متن نوشته بود روی دیوار .... با خون نوشته شده بود !

" یا من یا مرگ "

مرگ ؟؟؟؟ من ؟؟؟؟ یا ؟؟؟؟ چرا هر کلمه اش یه دلهره میاره ؟؟؟

کی اینو نوشته ؟؟؟

romangram.com | @romangram_com