#رز_خونی_پارت_5
گفتم : ای بابا مش بابا یکم گاز بده .... دلم تنگه !
گفت : یکم صبر ... حصوله بابا جون ! شک دارم اصلا داشته باشیش !
دوباره گفت : نگفتم که یه وقت خدایی نکرده لال بشی گفتم یکم خودتو نگه داری بابا جون !
ادامه داد : افرین بابا جون !
ساکت نشستم سر جام .... گوشه چادرمو گرفتم توی دستام و باهاش بازی کردم ... چادرم افتاده بود روی
شونه هام .... گره روسریم رو محکم کردم و چادر رو کشیدم روی سرم .... دیگه به چادر عادت کرده بودم
چادر برام شده بود یه امنیت .
گفت : دخترم اگه این پیچو رد کنم میرسیم به عمارت ! خوبه ؟
من ذوق زده کف دستامو بهم کوبیدم و گفتم : عالیه !!!!!!
چادرمو دوباره مرتب کردم ... ماشین پیچید ..... یه حس بدی داشتم ... نمیدونم چیه ؟!
ماشین وایستاد .... سریع از ماشین پیاده شدم و نگاهی انداختم به دور و برم .
اصلا از اون سرسبزی قبل خبری نبود .... در عمارت بزرگ بیرنگتر از قبل شده بود .... یه سری لکه های تیره
روی در بود ... جلوتر که رفتم ..... دیدم .... خونه !!
یه جیغ خفیف کشیدم که مش بابا یه نگاهی به من و یه نگاهی به در کرد و گفت : مشگلی نیس خانوم جان ... خون گوسفنده !
اره مش بابا منم احمق و خر .... میدونم که این خونه یه ادمه .... اما خون کیه ؟؟
بیخیالش شدم و برگشتم سمت مش بابا .... مش بابا دست کرد توی جیب شلوارش و یه دست کلید بزرگ
در اورد .... دونه دونه کلید ها رو به در امتحان میکرد ... ای بابا مـــــــش بابا !!
بلاخره کلید مورد نظر پیدا شد و در باز شد .... سریع وارد شدم .... خبری از باغ سرسبزمون نبود ... بجاش
علف های هرز بودن ! اینجا هیچی سرجاش نیست !!!
romangram.com | @romangram_com