#رز_خونی_پارت_4
یاد دوران تحصیلم افتادم .... چقدر سخت بود وقتی میدی که همه با پدر مادرشون میان اما تو تک و تنهاو در حسرت یه بار دیدن خانواده .... پدری نداشتم اما 4 تا برادر و 3 تا خواهر داشتم .... مهراب از همه بزرگتر بود ... بعدش سیاوش... و سهراب و ماهان هم بعدش بودن .
بزرگترین خواهرم مهتاب بود .... سایه بعد از اون و منم بعد از سایه و سالومه کوچیکترین عضو خانواده! پدرم توی یکی از جنگای خان ها کشته شد و از اون به بعد عمو طارق شد رئیس قبیله ما یعنی قبیله خان قاجار ..... ما همیشه درگیر جنگ های خانوادگی بودیم ... در اصل تمام قاجار ها بچه های اردشیرخان یعنی پدربزرگم بودن ... اما وقتی اردشیر خان مرد سر ارثیه و فرمان روایی دعوا شد بین 12 تا بچه هاش ما هم به تبعیت از دیگران مسئولیت یه دهکده رو به عهده گرفتیم و شروع کردیم به زندگی کردن ... در حقیقت ما یکی از پولدار ترین دهکده ای قاجار بودیم برای همینم زیادی جنگ توی دهکده ما زیاد بود اما تا وقتی که پدرم زنده بود و زندگی میکرد ما زندگی اروم و خوشی داشتیم اما وقتی پدرم مرد طبق رسم همیشگی باید عموم فرمان روای دهکده میشد .... پدرم و عمو طارق جزؤ کوچیکترین پسرای اردشیرخان محسوب میشدن و مادر بزرگ هم سوگلی اردشیر خان بود برای همینم از ارثیه فراونی برخوردار بودن !
مردم زیادی اون زمانی که پدرم هنوز زنده بود توی دهکده ما زندگی میکردن و خیلی ها هم مهاجرت میکردن به شهر ما ... اما بعدش که دیگه عمو شد صاحاب این دهکده هیچ خبری ندارم که خوب بوده یا نه؟
چشامو وا کردم و برگشتم به طرف مش بابا .
گفتم : مش بابا موقعی که من تو تهرون بودم عمو تون اینجا رو خوب اداره بکنه ؟
مش بابا هیچی نگفت بازم یه اه کشید .... زل زده بودم به دهن مش بابا ... فقط اه میگفت ... ای بابا مش بابا به خدا تو یه فش هم بدی من راضی میشم آآآآ !!
نبود ؟؟؟ .... یه کلمه ؟؟؟؟ ... یه فش ؟؟؟ .... ای بابا مش بابا .... دلم ریش شد از بس گفتی اه ! وقتی دیدم مش بابا هیچی نمیگه برگشتم و صاف نشستم توی جام . خیلی خب ... مش بابا نمیگی نه ؟؟؟ ... میدونم باید چیکار کنم !!
داد زدم : مـــــــــــــــش بابــــــــــــــــــــا ؟!
با دلخوری گفت : ای کوفت دختر . تو هنوزم یاد نگرفتی داد نزنی ؟
گفتم : خو چیکار کنم . ازتون سوال پرسیدم ک جواب ندادین !
گفت : سکوت یه علامتی داره که خودتم خوب میدونی دختر جون !
گفتم : آهان . خو اینو از اول بگو دیه !
یه لبخند زدم .... سعی داشتم نخندم برای همینم هی لبمو از تو گاز میگرفتم !
گفت : اهان حقته که نتونی بلند بلند بخندی !
گفتم : اِ اِ اِ مش بابا دلت میاد ؟؟
مش بابا خندید و سرشو از روی تاسف تکون داد .
گفت : هنوزم همون دختر کوچولویی ملیحه .... به جز قد و هیکلت هیچ چیز دیگه ات فرق نکرده !
گفتم : مش بابا مشکل بینایی هم ک پیدا کردی !! نمیبی من چقدر دختر خوبیم ؟
گفت : بر منکرش لعنت دختر جون ! :
romangram.com | @romangram_com