#رز_خونی_پارت_3


زیر لب یه چیزی گفت که فهمیدم : و عاشق مهتاب خانوم !

مهتاب ؟؟؟ مگه مهتاب چی شده ؟؟ دارم کم کم نگران میشم .

برای اینکه این فکر ها رو از خودم دور کنم برگشتم و زل زدم به شیشه ماشین ..... اینجا خیلی شبیه بیابونه

اصلا از این قسمت دهکده خوشم نمیاد .... اصلا چرا به این شکل در اومده ؟؟ ... مگه عمو طارق نبود کهبهشون رسیدگی بکنه ؟؟

مش بابا گفت : دخترم اینقدر فکر نکن بهار قاجاریا بهمون حمله کردن یه سال پیش!

گفتم : نــــــــــــــه . ما پیروز شدیم یا اونا ؟

مش بابا اهی کشید و گفت : خودت که داری میبینی دخترم ..... بهارقاجاریا برنده شدن !

با نگرانی زل زده بودم به مش بابا که مش بابا دوباره گفت : نگران نباش دخترم مردم صدمه ندیدن اما کاملا بی پول شدیم دخترم ... میشه گفت همه چیزو باختیم!

برای من پول مهم نبود .... برای من این مهم بود که کسی مرده یا زخمی نشده باشه !!

گفتم : مش بابا هنوزم اون اسبا رو داریم ؟

مش باباگفت : اره یکیشون رو هنوز داریم اما بقیشون فرار کردن .

گفتم : کدومشون رو داریم مش بابا ؟

مش بابا گفت : اون سفیده ک اسمش رو با مهتاب خانوم گذاشتین " رُزی "

گفتم : اخجون رُزی هنوزم هس په !

مش بابا یه اهی کشید و هیچی دیگه نگفت .... دیگه نمیخواستم به شیشه و بیرون اون زل بزنم چون فقط بیابون بود و بیابون ... چشامو بستم و برگشتم به 6 سال پیش ... اون روزی که عمو طارق اومد و گفت : ملیحه تو باید برای یه سری مسائل بری به تهرون دختر خوب !

گفتم : اخه چرا باید برم عمو ؟

عمو طارق گفت : چون به صلاحته . قبوله ؟

گفتم : باشه !

فرستاده شدم به تهرون ... جایی که کلی ادم و ماشین و مغازه و همه چیز دیگه وجود داره ... اما من همه چیز داشتم غیر از جمع صمیمی خانواده ام .

romangram.com | @romangram_com