#رز_خونی_پارت_53
گفت : اما من میخوام بزرگ بشم قدم بلند بشه و از این جور چیزا دیه ...
گفتم : خو حالا حالا مونده آبجی .
شونه هاشو انداختم بالا و نشست روی تختش .... نسبت به سنش هنوز کودکانه فکر میکرد ... زیاد امیدی به آدم شدن ملیحه ندارم و مطمئنم که وقتی بزرگ بشه یه دختر مغرور و زبون دراز میشه و کاریشم نمیشه کرد !
از جام پاشدم و رفتم سمت در . از اتاقش اومدم بیرون و در رو آروم بستم .... یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت پله ها ... میخواستم برم یه سر به ماهان بزنم ... چند روزه ندیدمش ... وارد طبقه سوم که شدم سمت راست اتاق ماهان بود ... رفتم سمت اتاقش و در زدم . صداش اومد : بفرمایید ؟!
گفتم : مهمون نمیخوای داداشی ؟
صدای خوشحالشو شنیدم : بیا تو آبجی .
وارد اتاقش شدم ... ماهان نشسته بود روی تختش و داشت کتاب میخوند .
رفتم کنارش رو تخت نشستم .
گفتم : داداش ماهانم چیکار میکنه ؟
گفت : هیچی داشتم کتاب میخوندم .
گفتم : کتاب خون شدی ؟!
گفت : از داداش مهراب یاد گرفتم .
گفتم : ملیحه که از من تقلب میکنه توام از مهراب ؟
گفت : خوب اره دیه . اشکال داره ؟
گفتم : نه خیلی ام خوبه .
گفت : ایول به تو که ابجی خودمی .
حدود یک ساعت نشستم پیشش و کلی گفتیم و خندیدم . یه نگا به ساعت روی میزش انداختم ... 7 و نیم بود . از اتاقش زدم بیرون و رفتم طبقه اول ... وارد اتاقم شدم و در رو اروم بستم .... یه نگا به سراسر اتاقم انداختم و مطمئن شدم همه چیز سر جاشه .... رفتم جلوی آیینه و موهامو درس کردم ... جدیدا زیادی شاخ میشه ! از توی آیینه یه نگا به پنجره باز انداختم .... به سرم زده برم از پنجره بیرون و برم توی کلبه ام .
خب حالا مونده تا وقت شام . بهتره برم !
روسریم رو از روی جالباسی چنگ میزنم و چادر خونگیم رو هم سرم میکنم ... فقط بخاطر کارگرا اینا رو پوشیدم .
romangram.com | @romangram_com