#رز_خونی_پارت_51


گفتم : چته پدرسوخته ؟ چرا داری عین بزغاله ها به من میخندی ؟

خندید و گفت : اخه موهات بامزه شده ابجی .

برگشتم و قیافه امو توی ایینه نگا کردم ... موهام از لای ربان بیرون زده بود .... دقیقا عین جنگلیا !

خودمم خنده ام گرفته بود ... یه نگا به سایه کردم ک هر دوتامون زدیم زیر خنده ... سایه ک داشت از خنده ریسه میرفت منم دست کمی از اون نداشتم ... نمیدونم برای چی اما فقط میخندیدم !!!!

بعد از چند دقیقه صدای خنده هامون اروم اروم و یک دفعه قطع شد !

گفتم : چیکار داری باهام ابجی ؟

سایه اروم و زمزمه وار گفت: ابجی میای این باند رو برام عوض بکنی .

به باند روی رگ دستش نگا کردم ... یه لحظه غم تمام وجودمو گرفت .... سرمو به نشونه اره تکون دادم و دنبال سایه راه افتادم .... چرا این کار رو کرد ؟ فقط بخاطر عروسی مامان ؟؟؟ سایه این کارت این معنی رو نمیده ؟! پیچیده اس ... همه چیز پیچیده شده !!

دیدم سایه داره میره تو اتاقش یکم بلند گفتم : سایه تو حموم !

گفت : چرا حموم ؟

گفتم : چون ممکنه خون ریزی بکنه بهتره بریم تو حموم .

گفت : باشه !

پله ها رو رف بالا منم دنبالش .... وقتی رسیدیم به حموم اون زودتر از من وارد شد منم بعدش رفتم ... در حموم رو محکم بستم و قفلش کردم .

سایه لباسش رو دراورد و نشست کف حموم ... تشت رو پر از آب کردم و دامنمو زدم بالا .... اول باند سایه رو باز کردم ... با الکل ضد عفونیش کردم و یه باند جدید براش بستم ... میدونستم خیلی دردش گرفته از فشار هایی که به دستم میداد میفهمیدم .

وقتی کارم تموم شد دستامو شستم و رفتم تو رخت کن حموم ... دامنمو کشیدم پایین و در حموم رو باز کردم .... سایه از حموم اومد بیرون و منم در حموم رو بستم .... سایه از پله ها رفت پایین اما من میخواستم برم یه سر به ملیحه بزنم .

در اتاق ملیحه رو زدم .

صداش اومد : بیا تو .

گفتم : یه خانوم بزرگ اینجوری حرف نمیزنه !!

گفت : ابجی تو خودمونی هستی دیه !

romangram.com | @romangram_com