#رز_خونی_پارت_48
طارق سریع از روی تخت پاشدم و لباساشو درست کرد .... هه گندکاریتو میخوای با چی درست بکنی اق طارق ؟
گفتم : ببخشید . باهاتون کار داشتم اقا طارق .
گفت : بگو مهتاب جان !
ای کوفت و مهتاب جان ... اون مهتاب جانت بخوره تو سرت ایشالا ... ایشالا بزنه فرق سرتو جوری باز بکنه که با هزار تا تار مو نشه پوشوندش !
گفتم : اقا طارق این کارگرا برای چیه ؟؟
گفت : میخوام یه اصطبل دیگه بزنم و یه تغیراتی تو خونه بدم . به نظرت بده ؟
گفتم : نه بد نیس اما من خونه ی که بابام ساخته رو بیشتر دوس دارم !
بخوووووووووووووووووووور اق طارق !!
هیچی نگفت و منم سریع از اتاق زدم بیرون .... با مامان عمرا بشه حرف حساب زد .
یکم گشنه ام شده بود و حسابی خوابم می اومد ... رفتم تو اشپزخونه و یکم برنج و مرغ کشیدم برای خودم ... نشستم کف اشپزخونه و شروع کردم به غذا خوردن ... اینقدر تند تند خورده بودم که داشتم خفه میشدم .... خیلی گرسنه ام بود . بعد از غذا دوتا لیوان دوغ رو یک نفس سر کشیدم . با خوردن دوغ حسابی دیگه خوابم گرفته بود .... یه خمیازه مشت کشیدم و از روی زمین پاشدم .... سریع از توی اشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت پله ها ... 4 تا پله رو که رفتم بالا ... سمت چپ ... اتاق من !
وقتی وارد اتاق شدم داشتم تشک مینداختم که چشم افتاد به تخت .... اصلا یادم نبود !!
دوس داشتم برای یه بارم که شده روی تخت بخوام اما حس خیانت رو داشتم ... اما به کی ؟؟؟ ... به بابا ؟؟
نــــه .... نمیدونم !
ملافه رو زدم کنار و خودمو با شدت پرت کردم رو تخت .... متکا رو برداشتم و گذاشتم زیر سرم . اروم اروم خوابم گرفت و خوابیدم !!
ای بابا مگه میزارن ادم یه خواب خوش داشته باشه ؟؟
چقدر این کارگرا صدا میکنن ؟؟ ای خــــــــــــدا دوس دارم این طارق رو خفه بکنم !
ای کاش میشد خف اش بکنم که دیگه نخواد از این کارا بکنه ! اخه این چه کاریه من نمیدونم ... میخواد برا من خونه رو تعمیر بکنه ... نمیدونه داره بدترش میکنه .
این خونه و این باغ مگه چشه ؟؟؟ خونه به این بزرگی و خوشگلی و محکمی .... باغ به اون بزرگی و نازی !
دیوونه اس این طارق .... تازه فهمیدی ؟ .... آره متاسفانه ... برات متاسفم !
romangram.com | @romangram_com