#رز_خونی_پارت_47
اشک تو چشام جمع شده بود .... میخوام دیگه گریه نکنم .... اما نمیشه !!
یه قطره اشک سمج از گوشه چشمام چکید .... پرده رو انداختم و نگامو دوختم به سرامیک های مرمر که فقط آدمای پولدار داشتن نگا کردم .... چقدر تمیز و براق ... درست عین دل بعضی از آدما .
شاید من ... شاید بقیه ... شایدم هیچکس !
از پنجره دور شدم و رفتم توی سالن .... سکوت .... خودمو پرت کردم روی مبل ... موهام ریخت روی دسته مبل .... بابا هیچوقت هیچوقت اجازه نمیداد موهامو کوتاه کنم و کوتاه کردن مو برام شده بود یه ارزو اما حالا که بابا نیس میتونم کوتاه بکنم اما حالا میخوام موهام بلند باشه .
از جام پاشدم و رفتم سمت پنجره های قدی و بزرگ که در انتهای سالن بود و پرده های طلایی - سفید رنگ اونو پوشونده بود . پرده ها رو زدم کنار و به کارگرا که داشتن کار میکردن نگا کردم ... آخر سرم نفهمیدم این همه کارگر برای چیه ؟؟ ... حتما بازم طارق ... دیگه داره هم از خودش ... هم از اسمش ... هم از کاراش اوقم میگیره !
دیگه دوس ندارم بگم عمو طارق میگم طارق ... شاید طارق هم براش زیادی باشه ؟!
نگام افتاد به مش بابا که خسته روی زمین نشسته بود و داشت چایی میخورد ... چقدر برام با ارزش بود ...
همیشه با بابا یکی میدونستمش .... چقدر بابا به یادم میاد .... بیشتر از اون یه اسمه که همش تو مغزمه ..... شاهین . حس میکنم یه چیزی در مورد شاهین هست که به منم مربوطه . اما چی ؟؟؟
یه لحظه چشامو بستم و به ماجرا های مرموز فکر کردم .... کاجرای ازدواج ... خودکشی نا موفق سایه ... دزد گل رز ... کارگرا .... بوسیدن من توسط شاهین ... خود شاهین .... واکنش های مامان .... حرف های سیاوش ... دلداری عماد . همه چیز ریخته بهم !!
از پنجره فاصله گرفتم و خودمو روی نزدیک ترین مبل انداختم .... سرمو گرفتم توی دستام و انگشاتمو محکم روی شقیقه هام فشار دادم .... هیچ چیز خوب پیش نمیرفت .... امیدوارم که هیچ رابطه ای این وسط بهم نخوره ... اما بی خودی امیدوارم ... مامان از هر چی که هست کور شده و تنها طارق رو میبینه نه بچه هاشو ! اصلا شاید بعد از ازدواج ماها رو فراموش بکنه ... شاید این کار رو بکنه ... خدایا خودت کمکم کن .
دستمو از روی سرم برداشتم ... پام رو انداختم رو اون یکی پام .... دستمو قلاب کردم دور زانوم و عین خانوم های باوقار نشستم .... کمرمو صاف کردم و یه نفس عمیق کشیدم .
خدایا به امید تو .
از سر جام پاشدم و رفتم سمت اتاق مامان ... باید با مهربونی حرف میزدم باهاش .
شاید افاقه بکنه !!
به در اتاقش نزدیک شدم ... صدای خنده های مامان می اومد .... یعنی به چی میخنده ؟
اول خواستم در بزنم اما .... یک هو در رو باز کردم و طارق و مامان رو دیدم که دارن هم دیگه رو میبوسن !
مامان با جیغ گفت : مهـــــــــــــــــــــــ ــــــتاب !
romangram.com | @romangram_com