#رز_خونی_پارت_46
بکنم .
یکم که گذشت واقعا از این کار زده شدم .... چشامو بستم و برای چند ثانیه خواستم به هیچ چیزی فکر نکنم .
داشتم موفق میشدم که تقه ای به در خورد . به ناچار از روی تخت پاشدم و رفتم سمت در اتاق ... در رو که باز کردم گلاب خاتون رو دیدم که وایساده بود پشت در .
گفتم : سلام گلاب خاتون .
گفت : سلام خانم جان . حال شما خوبه ؟
گفتم : خوبم . کاری داشتی گلاب خاتون ؟؟
گفت : اره خانم جان . بیزحمت بیا غذای ابجیت رو بده . بهونه تو رو میگیره خانم جان !
گفتم : سالومه دیگه .
گفت : اره خانم جان .
گفتم : باشه الان میام .
در رو بستم و موهامو شونه کردم .... یه ربان قرمز رنگ برداشتم و باهاش موهامو بستم . از اتاقم زدم بیرون و دویدم سمت پله ها .... تا طبقه چهارم رو یک نفس دویدم .... وقتی رسیدم به اتاق سالومه اول یکم وایسادم تا نفسم بیاد سر جاش بعد .... در اتاق رو اروم باز کردم .
سالومه عین همیشه داشت با یه چیزی بازی میکرد .... سینی غذا روی زمین کنارش بود .... دت که کردم دیدم داره با یه عروسک تازه بازی میکنه . قبلا همچین عروسکی رو ندیده بودم !!
گفتم : سلام سلام ابجی خوشگله
گفت : سلام ابجی . بیا غذا بده .
گفتم : چشم .
سینی رو برداشتم و گذاشتم روی زانوهام .... سالومه اومد نشست کنارم .... یکم مرغ به خوردش دادم و به زور برنج کردم توی دهنش اخه برنج دوس نداره ! یه لیوان دوغ که خورد از جاش پاشدم و دوباره رفت سمت عروسک .... هه اینم کار اقا طارقه . سالومه رو که خوابوندم اروم سینی رو از روی زمین برداشتم و اروم از اتاق زدم بیرون ... در اتاق ملیحه باز بود و ملیحه روی زمین خوابیده بود .... سینی رو گذاشتم روی زمین و رفتم توی اتاقش .... از روی زمین بلندش کردم و گذاشتمش روی تخت .... دفتر هاشو از روی زمین جم کردم و گذاشتم یه گوشه اتاق ... از اتاقش اومدم بیرون و سینی رو سریع برداشتم .... با حالت دو رفتم سمت پله ها و تا اشپزخونه فقط دویدم . وقتی رسیدم توی اشپزخونه سینی رو پرت کردم توی تشت که صدای بدی داد ..... وقتی دیدم هیچ صدایی نمیاد راحت یه نفس عمیق کشیدم .... از اشپزخونه زدم بیرون و قدم رو رفتم سمت پنجره های قدی که دم در عمارت بودن .... به پنجره که رسیدم پرده های طلایی رنگ رو با دستم زدم کنار و خیره شدم به درختای خشک شده . بابا همیشه میگفت : دخترم نگا نن این درختا تکون نمیخورن . اونا بیشتر از ما حس میکنن .
گفتم : میدونم بابا جون .
گفت : بابا جون اگه یه وقت دیدی درختی کج شده بودن داره خیلی از بدی ها و غم های دنیا رو تحمل میکنه .... این زجر ها بزرگن ... اگه بزرگ نبودن نمی تونستن کمر این درخت بزرگ رو خم کنن . هیچوقت هیچوقت اجازه نده ک بدی های دنیا و غم هاش کمرتو خم بکنه بابا جون .
romangram.com | @romangram_com