#رز_خونی_پارت_44
چه روز های قشنگ و خوبی بود .... به قول خانجون ( مامان بزرگ ) : هر روز خوبی یه پایانی هم داره . اگه نداشته باشه که زندگی زندگی نمیشه !
راست میگفت خدا بیامرز .... زندگی هم باید مهربون باشه هم بی رحم !!
یکم که توی دفتر خاطراتم نوشتم کنارش گذاشتم و شروع کردم به اواز خوندن زیر لبم .
میون یه دشت لخت زیر خورشید کویر
مونده یک مرداب پیر توی دست خاک اسیر
منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدام
داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پام
من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم
میخواستم بزرگترین دریا دنیا بشم
ارزو داشتم برم تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم
از جام پاشدم و رفتم سمت پنجره ... پنجره باز بود برای همینم بستمش .... سوز بدی می اومد ... باید به مش بابا بگم بیاد لای پنجره ها رو درس بکنه .
از پنجره فاصله گرفتم .... در اتاق یک هو باز شد .
سیاوش رو دیدم که داشت نفس نفس میزد .
گفتم : سیاوش چی شده ؟؟
گفت : یه چادری چیزی سرت بکن عمو برات هدیه گرفته بزرگه ابجی .
هیچی از حرفاش نفهمیدم اما چادرمو سرم کردم ... یه هو دیدم 4 تا مرد یه تخت بزرگ دو نفره رو گرفتن و دارن میارن توی اتاق .... خدا رو شکر هم در اتاقم بزرگ بود هم اتاقم .... اما من تخت نمی خواستم که !!
بازم این عمو خواست دل ادمو بدست بیاره . عمو جان شما اگه کار نکنی کسی نمیگه تنبلی !!
romangram.com | @romangram_com