#رز_خونی_پارت_43
مامان گفت : بگو عزیزم .
گفتم : بزارید حرفم تموم بشه بعد . مامان یادتونه وقتی بابا هنوزم زنده بود .... اون موقع چشم عمو طارق اصلا و ابدا دنبال شما نبود .... اون همیشه شما رو زن داداش خطاب میکرد .... توی صداش هیچ حسرتی نبود و نیس . مامان عمو یه نقشه ای داره اون میخواد زندگی ما رو خراب بکنه شما چرا میخواین اون همچین کاری رو بکنه ... مامان لطفا چشماتو باز کن .... این عشق نیس این یه سواستفاده اس .... از احساسات تو و زندگی بچه هات .
سوزش بدی رو در قسمت چپ صورتم احساس کردم ... مامان به من سیلی محکمی زد .
با داد گفت : چشمم روشن . مهتاب خانوم جلو روی من وای میسته میگه این کار رو نکن . بچه جون جمع کن کاسه کوزه اتو .... تو داری به من میگی چه کاری خوبه چه کاری بد ؟؟؟ مهتاب تو عوض شدی ؟؟ تو اون دختر من نیستی !!
گفتم : خودت خواستی مهین خانوم . خودت خواستی بچه هات به خاک سیاه بشینن !!
از اتاقش زدم بیرون ... سیاوش و مهراب و مش بابا و گلاب خاتون هاج و واج من رو نگا میکردن .... از بین همشون گذشتم و سریع رفتم توی اتاقم .... سریع چادرم و روسریم رو سرم کردم و از پنجره اتاق پریدم پایین ..... بابا باهات حرف دارم .
زیر چادرم یه شنل پوشیده بودم خدا رو شکر .... قبرستون سرد بود .... بر خلاف بقیه که حالشون از قبرستون بهم میخوره من عاشقشم !
اینقدر دویده بودم که پاهام ذوق ذوق میکرد .... وقتی رسیدم بالای سر قبر بابا خودمو پرت کردم روی سنگ قبر .... براش یه فاتحه خوندم و اشغال های روی سنگ رو با دست پاک کردم .... باهاش باید حرف بزنم حتی اگه بهم گوش نده .
" سلام بابا .... سلام طاهر خان ... امیدوارم اون دنیا بهت خوش بگذره .... به ما هم یه نگا بنداز اقا طاهر ... البته اگه خواستی ... اقا طاهر امروز نبودی ببینی زنت ..... همسرت .... عشقت .... دست روی جیگر گوشه ات بلند کرد . امروز منو زد بخاطر این که هوس کورش کرده .... بابا بهش بگو داره اشتباه میکنه ... بابا خواهشا بهش بگو داره بچه هاشو بدبخت میکنه .... بابا میشنوی اصلا ؟؟؟ نخیر .... شما مثل این که رفتی اونجا ما رو فراموش کردی . اگه ما برات مهم بودیم ..... چرا گذاشتی این هوس بی افته تو جون عشقت ؟؟
چرا جلوی داداشت رو نگرفتی ؟؟ "
از روی قبر پاشدم و رفتم دنبال یه بطری برای شستن قبر ... بطری رو که پیدا کردم رفتم توی دستشویی زنونه ... بطری رو پر اب کردم و دوباره برگشتم سر قبر ... کم کم اب میریختم و با دستم قبر رو میشستم ....
اب که تموم شد قبر هم تمیز شده بود ... بطری رو پرت کردم زیر درخت بید مجنون !
این دفعه دیگه خودمو پرت نکردم چون چادرم گلی میشد .... روی زانو نشستم دم قبر و شروع کردم به خوندن قرآن .... نباید ناشکری بکنم اما واقعا دیگه دارم کم میارم .
قرآن خوندم که تموم شد از جام پاشدم و با بابا خداحافظی کردم .... از در قبرستون زدم بیرون .
وقتی خودمو از پنجره انداختم داخل اتاقم دیدم بازم گلدون وسط اتاقه .... چادرمو در اوردم و انداختم روی پشتی ... روی زمین نشستم و گلدون رو صاف کردم .... گل ها رو یکی یکی انداختم توی گلدون ... بازم تعدادشون کم شده بود .... این یکی برام مبهم بود تا مهم !
اخه کدوم ادم عاقلی میاد گل رز بدزده ؟؟؟ حالا من تشنه گل رز نبودم اما واقعا دوس داشتم یارو رو ببینم !
خنده ام گرفته بود .... اقای رز دزد ... حالا چرا اقا ؟؟؟ خب معلومه خانوم با شخصیت و با دراکت که نمیاد گل رز دزدی ؟!
گلدون رو گذاشتم سر جاش و پاشدم لباسامو با لباسای خونه عوض کردم .... نشستم دم پشتی و دفتر خاطراتم رو برداشتم .
من فقط میتونستم خیلی راحت با دفتر خاطارتم حرف بزنم ... یادش بخیر بابا همیشه میگفت وقتی شوهر کردی باید همه چیزاتو بهش بگی . منم همش میگفتم حالا کو تا شوهر !
romangram.com | @romangram_com